سهم ما از «ایرانی» بودن

ما کجا، اینا کجا؟!


یک. آنچه گذشت ...

جمعه ای که گذشت مراسم قرعه کشی ِ مرحله­ی نهایی جامِ جهانی 2014 در برزیل برگزار شد. ایران با آرژانتین هم گروه شده و قرار است در خرداد 93 مقابل تیمی بازی کنیم که ستاره اش لیونل مسیِ مشهور است. از سویِ دیگر با وجود وعده های پر آب و تاب و ناشیانه­ی صدا و سیما برای پخشِ مستقیم این مراسم، در نهایت به خاطرِ پوششِ نامناسبِ مجریِ خانمِ مراسم –البته براساسِ عُرفِ رایج و معیارهای تلویزیونِ دولتیِ ایران- ظاهراً چیزِ خاصی عایدِ مردم نشده. این دو اتفاق کنارِ هم بهانه دستِ هموطنان مان داد تا در همان یکی دو روزِ بعد از مراسم به طورِ خودجوش به صفحه های فیس بوکِ لئو مسی و فرناندا لیما حمله­ور شوند. مشابه همین اتفاق پیشتر در موردِ صفحه­ی رسمیِ سازمان فضاییِ آمریکا (ناسا) –بعد از ماجرای مضحکِ شایعه­ی رؤیتِ نشانه­ی پپسی در ماه و عدمِ تحققِ آن، خرداد 91- صفحه­ی شخصیِ ایوان زایتسیِف بازیکنِ تیم ملّی والیبال ایتالیا –بعد از باختِ تیم والبیالِ ایران به ایتالیا، تیر 92- و صفحه ی شخصیِ لوران فابیوس وزیر امور خارجه­ی فرانسه –بعد از کارشکنیِ فرانسه در روندِ مذاکراتِ هسته­ایِ ایران و 5+1، آبان 92- هم رُخ داده بود.

 

دو. اصلِ ماجرا، فرعِ ماجرا

این حرکت ها البته هدفِ مشخصی را دنبال نمی کند و این با مرورِ سطحیِ کامنت های مردم در همین یکی دو موردِ اخیر هم به روشنی قابل استنباط است. در بهترین حالت می­شود گفت فرصتی است برای شوخی و بگو بخندِ دورِ همی! برای ما خیلی فرقی ندارد که سوژه چه کسی باشد. بساطِ لودگی و توهین را هرجا که بخواهیم پهن می کنیم. تنها چیزِ نسبتاً مهم این است که طرف مادر، خواهر یا برادرِ خودمان نباشد. می گویم «نسبتاً مهم» چون کامنتی هم دیدم که طرف عضوی از بدنِ خانمِ مجری را دستمایه ی مزّه­پرانی قرارداده و در ادامه او را به مادرِ خودش ارجاع داده بود.


می شود دلایل ثانویه ای هم پیدا کرد. از همان اوّل معلوم بود که پخشِ زنده­ی مراسم قرعه کشی جام جهانی –هردوره ای که باشد و هر کجا که برگزار شود- با معیارها و موازین رسمیِ ایران سازگاری ندارد. روالِ همیشگیِ چنین مراسمی این است که برگزارکنندگانش ار حضورِ اقلاً یک زن برای اجرای برنامه استفاده کنند. این که این کار خوب است یا بد اصلاً ربطی به ما ندارد. امّا آنچه که به صدا و سیما ربط داشت این بود که باید می فهمید چنین کاری از عهده اش ساخته نیست. رسانه­ی ملّی از یک هفته قبل مدام به بینندگانش وعده­ی پخش مستقیم این مراسم را داده بود. روز واقعه فرارسید و آنچه که پیش بینی اش خیلی ساده بود اتفاق افتاد. این وسط عادل فردوسی پور هم تا می توانست روی این ماجرا مانور داد. این که مجریِ زنِ مراسم لباسِ فرامنشوری دارد و به همین دلیل نمی توانیم مراسم را پخش کنیم. این که اگر موقع برداشتن قرعه ها مجری را جایی قراردهند که در تصویر نباشد، می توانیم مراسم را پوشش دهیم و ... از طرفِ دیگر سوژه قراردادنِ هاشم بیگ زاده و رویارویی اش با لیونل مسی که اصلاً معلوم نیست کجای وظایف رسانه ی ملّی چنین چیزی را اقتضا می کند. همه ی این ها البته همان طور که گفتم از نظر ِ من دلایل ثانویه است. این که هزاران ایرانی بعضاً با مشقّت و بدبختی وارد فیس بوک می شوند، دنبال صفحه­ی خانم لیما می گردند که در نهایت یک چیز مزخرف و بی ربط آن هم به زبانِ فارسی برای او می نویسند، یعنی چنین واقعیتی به هرحال وجود دارد. حالا یک موقعی پیش می آید که عواملی کاتالیزور ِ رُخ نماییِ علنیِ این واقعیت می شوند.

 

بعد از مشخص شدن ِ نتیجه ی انتخاباتِ اخیر، کلیپی از شادی های خیابانیِ مردم در فضای مجازی منتشر شد که در آن چند نفر شعاری می دادند که «بدونِ هیچ دلیلی» سعید جلیلی را تحقیر می کرد. بعد از پخشِ کلیپ عده ای در دفاع از سعید جلیلی می گفتند یا می نوشتند که چون جلیلی در راهِ دفاع از همین کشور پایش را از دست داده نباید به او توهین شود. بر عکس باید به او افتخار کرد. عده­ی دیگری در دفاع از این حرکت می گفتند سعید جلیلی هرکسی که می خواهد باشد. ما به فلان دلایل داریم این شعار را علیه اش می دهیم. وگرنه کسی منکرِ این نشده که برای این کشور فداکاری هم کرده. در غالبِ این جور واکنش ها اصلِ ماجرا فراموش می شود. گویی همه دنبالِ این می گردند که به چه کسی می شود یا باید توهین کرد و به چه کسی نه. یا مثلاً طرف اگر چه کار کند، می شود و اصلاً واجب است که او، خانواده و همه­ی کس و کارش را لجن مال کنیم. این وسط معلوم نیست این مجوّز ِ توهین به دیگری را چه کسی به ما داده که ظاهراً هیچ کس با اصلِ آن مشکلی ندارد. از طرفِ دیگر، تا موقعی که همه­ی ما در جمع های خودمانی و کوچکِ مان هرجور که بخواهیم درباره ی هرکسی حرف می زنیم، اصلاً مگر اهمیتی دارد که حالا در فضای مجازی، جلوی تعداد بیشتری آدم به او افتخار کنیم یا توهین؟


سه. کی بود؟ کی بود؟ ما که نبودیم

در همه ی موارد اینچنینی، واکنش ها به چند دسته تقسیم می شود. اگر ماجرا بالا بگیرد، مثلِ همین مورد اخیر، رسانه های رسمی کشور هم درست به کار می شوند. صدا و سیما گزارش خبری تهیه می کند و طبیعتاً این دسته را جمعیتی حساب می کند که ربطی به واقعیتِ فرهنگ، اخلاق و هویت ما ندارند. خبرنگارِ صدا و سیما در پایانِ گزارشی که خودش ادعا می کند صدهزار نفر برای مسی کامنت گذاشته اند و هیچ کدامِ آنها قابل بازگویی نیست، گزارش را این گونه تأسّف بار خاتمه می دهد: «... تا بوده همین بوده. در دنیای مجازی آی دی هایی هست که دچارِ روان-پریشی هستند. گلّه ای حمله می کنند و از نامِ ایران و ایرانی سوء استفاده می کنند. کاش می شد یک جور به مسی پیغام داد که مردمِ ما اینجور نیستند.» همان طور که صدهزارنفرِ توی استادیوم آزادی سال هاست که یک روز تماشاگرنما خوانده می شوند و روزِ دیگر بهترین تماشاگرانِ دنیا و نماینده­ی فرهنگِ درخسانِ اسلامی-ایرانیِ ما. بسیاری مطلب می نویسند و تأکید می کنند که این رفتار با فرهنگِ ما منافات دارد، که در خودِ این گزاره طنزِ تلخی نهفته است. گزاره ای است که خودش خودش را نقض می کند. این رفتارها اتفاقاً بازتابِ روشنی از فرهنگِ امروزِ جامعه­ی ماست. بله! شاید ناقضِ فرهنگی است که دوست داریم آن را داشته باشیم. مثلِ خیلی چیزهای دیگرمان که معلوم نیست نوعِ مرغوبش را کجای تاریخ جا گذاشته ایم ولی نوعِ بنجلش را هم از خودمان نمی دانیم.

 

بعضی هایمان بحث می کنیم که حالا چیزی نشده. این ها که همه ی جامعه نیستند. بعد بحثِ عدد و رقم در می گیرد. انگار نه انگار که این جماعت –که البته  تعدادشان هم قابل توجه بوده است- عده ی بسیار بزرگ تری را نمایندگی می کرده اند. عده ای می گویند این نوشته ها فارسی بوده و در نتیجه طوری نیست. مگر مسأله این است که مسی و لیما کامنت های ما را بخوانند یا نخوانند؟ به فرض که بخوانند و بفهمند. مثلاً از آن لجظه چه چیزمان قرار است زیر سؤال رود؟ همین دیروز سفیر برزیل گفته بود دوست دارند رئیس جمهور ما در مراسم افتتاحیه­ی جام جهانی حضور داشته باشد، و در ادامه گفته بود که آن ماجرای سوء تفاهم فرهنگی –آبروربزیِ کاردار سفارت ایران در استخری در برزیل- را فراموش کرده اند! تمام دنیا آنچه را که باید بدانند، می دانند. اگر خانم لیما با دیدنِ این کامنت ها همه ی ما را اراذل و اوباش بخواند، اشتباه کرده. اگر هم همه ی ما را و همه ی فرهنگِ ما را پاک و منزّه بخواند، حتماً آدمِ نفهمی است. عده ای به عده ای دیگر از معترضین اعتراض می کنند که این هایی که می گویید درست. امّا این که همه ی فرهنگِ ما نیست. چیزهای خوب هم داریم. که استفاده از همین منطق هم به نظر من در راستایِ کم اهمیت تر جلوه دادنِ این دسته از بداخلاقی هاست. که مگر قرار است خوبی هایمان را با بدی هایمان بزنند و ته اش بی حساب شویم؟  

 

عده ای دست به کار می شوند تا عذرخواهی کنند. وسطِ آن همه کامنتِ هرز، یک نفر هم با انگلیسی دست و پاشکسته ضمن ِ ستایش زیباییِ خانم لیما تأکید کرده که این ها ربطی به ما ندارند و ما شما را دوست داریم! یک سری رفته اند و صفحه ای راه انداخته اند برای معذرت خواهیِ همزمان از لیونل مسی و فرناندا لیما، غافل از این که این دو اساساً ربطی به یکدیگر ندارند. این ما بودیم که آنها را به هم ربط دادیم. عده ای هم آنهایی را که به خاطر رفتار عده ای دیگر معذرت خواهی کرده اند، مسخره می کنند. یک سری هم از خودشان دفاع می کنند. یکی آن وسط با لحنِ اطوکشیده و حق به جانب مطلبی نوشته بود با این مضمون که این هایی که ما نوشته ایم، همه اش شوخی است. شما خارج نشین ها به جای این که با افه­ی روشن­فکری ما را مسخره کنید و خودتان را از ما جدا بدانید، بیایید با ما همراه شوید و به ما احترام بگذارید. از قضا صادقانه ترین و قابل تأمّل ترین واکنشی که دیدم همین آخری بود.

 

چهار. غیرطبیعی یا غیرمنتظره؟

متأسفانه به نظرِ من آن چه که پیش آمد نه غیرمنتظره بود و نه غیر طبیعی. آن هایی که پای عکس های شخصیِ خانم لیما رکیک ترین توهین های جنسی را نثار او کرده اند، آدم های عجیب و غریب و دور از ما نیستند. شبیه آدم هایی هستند که هرروز دیده ایم و می بینیم. شبیه خودِ ما و دوستانِ ما هستند. شبیهِ مایی که سال هاست در استادیوم ها یکصدا خواهانِ فروکردنِ شیرسماور و اگزوزخاور درماتحتِ داور مسابقه هستیم. شبیه ما که در جام حهانی 2006، بیشتر از خودِ علی دایی، با مادر و خواهرش کار داشتیم. شبیه ما که ویدیویی را با بلوتوث گوشی به گوشی در تمامِ شهر می گردانیم تا مبادا ذرّه آبرویی برای آن بنده خدا باقی بماند. [...] شبیه مایی که -در ایران یا خارج از ایران- پر از عقده های جنسی هستیم و این عقده ها در همه ی فعالیت های روزمره مان متبلور است. شبیه مایی که حالا سلام و علیک های مان هم خالی از شوخی های جنسی نیست. شبیهِ مایی که از وقتی کاترین اشتون نماینده ی اتحادیه ی اروپا در مذاکرات هسته ای با ایران شد، هر جور شوخی ای که می شده با او کرده ایم. شبیه همین صدا و سیما که بعد از مذاکرات ژنو گزارشی پخش می کند که در آن صحنه ی در آعوش گرفتنِ کاترین اشتون از سوی جان کری را شطرنجی نشان می دهد و خبرنگار با طعنه خدا را شکر می کند که کار به جاهای باریک تر نکشیده است. بله! همه ی این ها شوخی است. می دانم. امّا مگر توهین جدّی هم وحود دارد؟ توهین اساساً شوخی است. واقعیت ندارد. اگر توهین جدّی بود که حرفی نبود. واضح است آن که خانم لیما را تهدید که نه، دعوت به مورد تجاوز قرارگرفتن می کند، نه دستش به او می رسد و نه اگر دستش به او برسد چنین کاری از او ساخته است. همه جای دنیا همین است؟ نمی دانم. شاید باشد، شاید نباشد. فرقی می کند؟ اگر هست، ما هم باشیم؟ اگر نیست، یعنی از همین الآن فتیله را می کشیم پایین؟

 

می گویم طبیعی است. امّا معنی ِ این حرف این نیست که قابلِ دفاع هم هست. می گویم طبیعی است چون زندگی مان در فضای حقیقی و مجازی لبریز از این رفتارها شده است. طبیعی است چون همه مان انباشت هزارجور عقده و بیماری های روانی و جنسی هستیم که این ها لابد باید جایی بیرون بریزد. اتفاقاً کم هزینه ترین و کم خطر ترین جورِ بروزش همین هجوم به صفحه ی فیس بوکِ خانم لیما و لیونل مسی است. می گویم طبیعی است تا بگویم باید این واقعیت ها را قبول کنیم و به آنها اعتراف کنیم. مرحله ی بعدی اعلام موضع است. اگر خوب است، که هیچ. امّا اگر بد است، همه جورش بد است، هر مقدارش بد است و برای همه بد است.

 

پنج. ما و جامعه­ی مریضِ ما

ایران که بودم، همیشه و همه جا آه و فغانِ دوست و غریبه از دستِ بی شعوری و بی فرهنگیِ «ایرانی ها» را دیده و شنیده ام. خودِ من هم بارها در همین غُرغُر ها و ناله نفرین های دسته جمعی شریک بوده ام. همه ی ما هزار بار از این و آن شنیده ایم و یا حتّی خودمان در موقعیت هایی که بلایی سرمان آمده به زبان آورده ایم که «به خدا حقّ مان همین هم نیست». امّا در همان موقع هم گوینده انگار خارج از قابِ عکسی ایستاده و رفتارهای آدم های توی عکس را شایسته ی هر جور مذمّت می داند. اینجا هم که آمدم، باز ماجرا همان است که بود. هر جا که دو نفر ایرانی باشند، احتمالاً حرفی هم از «ایرانی ها» میان می آید. ایرانی هایی که مایه ی آبروریزی هستند. ایرانی هایی که به خاطر آن ها شرم می کنیم بگوییم ایرانی هستیم. ایرانی هایی که ترجیح می دهیم جایی برویم که آنها نباشند و ... همه­­ی ما از «جامعه­ی مریض ایرانی» حرف می زنیم، امّا معلوم نیست خودِ ما کجای این جامعه­ی مریض ایستاده ایم.

 

من تصوّر می کنم نقطه­ی اشتراک میانِ تقریباً همه­­ی انواع واکنش ها و اظهارنظرها به حرکت هایی از این دست، این است که هیچ کدام مان نمی خواهیم مسؤولیتی از این فاجعه را برعهده بگیریم. همه­ی ما معتقدیم که این ها از «ما» نیستند. شاید با همین منطق است که آنهایی را هم که از این حرکات ابراز تأسف و پشیمانی می کنند مسخره می کنیم. شاید بزرگ تر شدنِ شکاف های بینِ لایه های اجتماع هم به این رویکردِ ما دامن زده باشد. گاهی خیال می کنیم انقدر از کسانی که این کارها را انجام می دهند دور هستیم که لزومی ندارد ارتباطی میانِ خودمان و آنها قایل باشیم. کم کم اساساً همه داریم فراموش می کنیم که سوارِ یک کشتی هستیم به نامِ فرهنگ و این کشتی به هرجا که برسد، خوب و بدش به همه­ی ما خواهد رسید. اگر پای افتخار به هر چیزی –موفقیت ورزشی، فرهنگی، دیپلماتیک و ...- در میان باشد، همه پای آن می ایستیم و همه هم سهم می خواهیم. همه مان طلبکاریم، خیلی بیشتر از سهمی که در آن موفقیت داشته ایم. موقع آبروریزی، همه جوری حرف می زنیم که هیچ ترکشی به خودمان اصابت نکند. من خیال می کنم تا زمانی که در عمل خودمان را جدا از این «جامعه­ی مریض ایرانی» بدانیم که «لیاقتِ هیچی را ندارند»، لیاقتِ هرچیزی را هم که داشته باشیم بعید است به آن دست پیدا کنیم. فکر می کنم به جای این همه نکوهشِ این دسته و آن دسته، باید بنشینیم و فکر کنیم برای تغییرِ این وضع چه کاری از «ما» و «من» بر می آید. این حسّ انزجار از دیگری جایی باید تبدیل به اشتیاق برای به تر کردنِ این اوضاع شود. برای بهتر کردنِ این اوضاع قدمِ اوّل این است که بپذیریم این آبروریزی ها مالِ «ما» هم هست.

 

شش. حرفِ آخر

 سال های آخری که ایران بودم، وقتی گاهی ظهرها موقعِ رفتن به دانشگاه از کنار مدرسه­ی ابتداییِ حوالیِ خانه مان رد می شدم، ادبیاتِ پسربچه های دبستانی موقعی که با یکدیگر حرف می زدند، حیرت زده ام می کرد. یک موقعی –هفت هشت سالِ پیش- استادی داشتیم که محبوبِ قلوب بود. ایشان ضمنِ دفاع از فرهنگ و هویت جمعی مان می فرمودند که از نظرشان جامعه­ی ایران و جوانانش درست در همان جایی هستند که باید باشند. من امّا روز به روز نگران ترم. معتقدم حالِ جامعه مان خیلی بد است. خیلی بدتر از حالِ اقتصاد، سیاست و ورزش مان. بدتر از همه این است که هیچ کدام مان نمی خواهیم این وسط مسؤولیتی بر عهده بگیریم و برای این رودخانه ی کر و کثبف کاری کنیم.


آدابِ زندگی در فضای مجازی (یک)

به حُباب نگرانِ لبِ یک رود قسم، این شعر مالِ سهراب نیست!

 

یک.


«نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم  ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ، خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز.»

 

بیش از یک سال و نیم پیش، برای اولین بار این شعر را در فیس بوک دیدم. یکی از دوستان به اشتراک گذاشته بود. منبع یکی از هزاران صفحه ی موجود در فیس بوک بود با اسمی شبیه (دلنوشته های دلنشین)، و شاعر هم طبیعتاً سهراب سپهری! رسم است انگار که هر چه شعرِ این ریختی را به سهراب نسبت دهند. هر شعری که توی آن (آبادی) باشد! خیلی جدّی نگرفتم. بعد از آن چپ و راست این شعر بود که به اشتراک گذاشته می شد. هرچه نگاه می کردم، به نظرم ربطی به شعر سهراب نداشت، چه از نظر انتخابِ واژه ها و چه از نظرِ وزن و آهنگ، و چه از نظرِ پیام. البته که من انقدری دانشِ ادبی ندارم، امّا قضیه به نظرم واضح تر از این حرف ها بود. از آن موقع تا حالا گمانم بی اغراق اقلاً پنجاه نفر از لیست دوستانم در فیس بوک این شعر را به اشتراک گذاشته اند، گاه به شکل استتوس، گاه در قالبِ تصویر. همیشه هم انقدر لایک پای آن می خورد که آدم به سختی جرأت می کند زیرش کامنت بگذارد که این شعر مالِ سهراب نیست. امّا من جرأت کردم و بارها کامنت گذاشتم. جواب های دوستان هم جالب بود. مثلاً «اگه سهراب نگفته، پس کی اینو گفته؟». یعنی باید می دانستم؟ غالباً جواب می دادم که وب سایتی هست به اسم سهراب سپهری که در آن همه ی (هشت کتاب) موجود است و اتفاقاً امکان جستجوی آنلاین هم دارد (اینجا). غیر از هشت کتاب، کتاب (هنوز در سفرم) هم هست که یک سری نامه و شعر منتشر نشده -البته اغلب ضعیف تر از شعرهای هشت دفترِ منتشر شده - از سهراب را در برمی گیرد و چند سال پیش به همّت خواهر سهراب منتشر شد. غیر از این دو منبع اساساً منبعِ دیگری برای آثار منظومِ سهراب وجود ندارد. (اتاقِ آبی) هست که آن هم سه نثر را شامل می شود. وقتی در آن دو منبع اوّل شعری را پیدا نکنیم، یعنی تقریباً می شود مطمئن بود که یک جای کار لنگ می زند. بعضی دوستان چانه می زدند و آخرِ سر که قانع می شدند، مثلاً می گفتند «باشه حالا. تو هم انقد سخت نگیر. اگه خودِ سهراب هم بود، حتماً یه چیزی می گفت تو همین مایه ها». حالا دیگر انقدر این شعر را در جای جای اینترنتِ بی در و پیکر منتشر کرده بودند که به سختی می شد به آن گیر داد. حتی دیدم بعضی از این وب سایت های مختصِ شعر نو هم این را در زیر مجموعه ی آثار سهراب گذاشته اند. از آن طرف کامنت های ملّت هم غوغا می کرد. مثلاً «بهترین شعرِ سهراب» یا «Just Sohrab». آن وسط، حتّی صفحه ای که به اسمِ سهراب سپهری در فیس بوک هست (همان که شبیه اش برای سعدی و حافظ و مولوی و اخوان و شاملو و شمس لنگرودی و ... هم هست – اینجا) هم گول خورده بود و این شعر را خیلی شیک و تر و تمیز در قالبِ یکی از همان تصاویر افقی با زمینه ی رنگی به اشتراک گذاشت. خیلی تعجّب کردم. سراغش را که گرفتم دیدم برش داشته اند. قدری خیالم راحت شد. آن اوایل که توی اینترنت دنیال این شعر می گشتم، می دیدم که بعضی جاها به (کیوان شاهبداغی) نسبت داده اند و خیلی جاها به سهراب. حالا اگر بگردید، به سختی می توانید ارجاعی به اوّلی پیدا کنید. امّا شاعر همان اوّلی است. این شعر را می توانید با عنوانِ (آینه دنیا) در وبلاگِ خودِ شاعر پیدا کنید (اینجا). از موقعی که مطمئن شدم شعر را چه کسی گفته، هرجا که تذکّر می دهم، این را هم می نویسم که شعر را کیوان شاهبداغی گفته. اصلِ شعر البته طولانی تر است و اتفاقاً اگر آن را به طور کامل پخش می کردند، شاید بهتر می شد ملّت را قانع کرد که شعر ربطی به سهراب ندارد. بقیه ی شعر بیشتر از اوایلش متفاوت با آن چیزی است که از سهراب شنیده ایم. به هرحال، این وسط فقط یک بار یکی از دوستان بلافاصله تصویرِ به اشتراک گذاشته را اصلاح کرد و به جای (زیباترین قسم سهراب)، نوشت (سروده ای از کیوان شاهبداغی) که همین چند وقت پیش بود و من بالاخره بعد از یک سال و خورده ای احساس کردم که کاری که می کنم آنقدرها هم بیهوده و بی خود نیست.

 

دو.


همان یک سال و نیم پیش -مهرماه 1390- نزدیک اکران عمومیِ فیلمِ خوبِ (یه حبّه قند) به کارگردانیِ سیدرضا میرکریمی، خبر آمد که عبّاس کیارستمی برای فیلم پوستر طرّاحی کرده، مجید مجیدی شش تیزر برای فیلم آماده کرده و رخشان بنی اعتماد آنونس فیلم را ساخته است. کنجکاو بودم که پوستر و آنونس را ببینم. چندی بعد از آنونس رخشان بنی اعتماد رونمایی شد (اینجا ببینید). آنونس با چند خط شعر شروع می شود. روی تصویرِ شاخ و برگ درخت های سیب، نوری که از لابه لای شاخه ها به سمت ما می آید، و دستِ پسندیده که دارد به سمتِ سیب می رود، شعر خط به خط نقش می بندد. همزمان، شعر را با صدایِ خودِ رخشان بنی اعتماد می شنویم:

«زندگی جیره ی مختصری است

مثل یک فنجان چای

و کنارش عشق است

مثل یک حبه قند»

در پایان هم پای شعر نوشته می شود (سهراب سپهری). این یکی دیگر خیلی حیرت زده ام کرده بود. فکر می کردم یعنی از بین این همه آدمِ کاردرست و باسواد، یکی نفر متوجه نشده یا حتّی شک نکرده که ممکن است این شعر را سهراب نگفته باشد؟ امّا خوب، این شعر را هم سهراب نگفته و خوب، همه ممکن است اشتباه کنند. به این شعر در بعضی جاها این یک خطِّ ضایع را هم اضافه کرده اند که:

«زندگی را با عشق نوش جان باید کرد ...»

 

سه.

 

داستانِ انتشارِ شعرهای به غلط منسوب به سهراب محدود به این دو مورد نیست. یک سال و خورده ای هست که صفحه ای در فیس بوک راه افتاده به نامِ (ستاد مبارزه با چرندیات – اینجا) که بعدها پایگاه اینترنتی (گمانه - اینجا) را هم با همان هدفِ مبارزه با ترویج شایعه های دروغ در فضای مجازی تأسیس کردند. امیدوار بودم که با توجه به دامنه ی وسیع انتشار این شعرها، به خصوص شعرِ اوّل، به این قضیه هم بپردازند. امّا تا جایی که می دانم و پی گیر بوده ام، تا به حال به سراغ این ماجرا نرفته اند. به هرحال، حالا که بعد از این همه وقت حوصله پیدا کرده ام که بنویسم، از فرصت استفاده می کنم و همین جا به چند شعرِ دیگر هم اشاره می کنم. با این حال، اگر چرخی در اینترنت بزنید، خواهید دید قضیه خیلی وسیع تر از این حرف هاست.

 

«... زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم.»

·         این جمله هم بخشی از شعر بلندی با عنوانِ (زندگی) است که سروده ی کیوان شاهبداغی است (اینجا)، امّا تا جایی که من حواسم بوده، بیشتر همین یک جمله اش نقل شده و تقریباً همه جا به اسمِ سهراب سپهری از آن یاد شده است.

 

« من به آمار زمین مشکوکم

اگر این سطح پر از آدم هاست

پس چرا این همه دل ها تنهاست؟!!!»

·         این شعر را در (اینجا) به اسمِ (آمارِ مشکوک) پیدا کردم که شاعر آن (هدی به نژاد - شمیم) عنوان شده. نکته ی جالب این که شعر را ظاهراً توسعه هم داده اند که نسخه ی طولانی ترِ آن ظاهراً حتّی کارِ شاعر اصلی هم نبوده:

«من به آمار زمین مشکوکم تو چطور؟

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا این همه دلها تنهاست؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنها نیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهایند

من که در تردیدم تو چطور؟ ...»

البته بقیه ی شعر تا حدّ انشاهای دبستان نزول پیدا می کند و بازنشرِ آن هم ضرورتی ندارد.

 

غیر از این سه، یک شعر و یک نثر دیگر هم وجود دارد که همه جا به سهراب نسبت داده شده، امّا هیچ ربطی به سهراب ندارند. امّا من هر چقدر به دنبال شاعر یا نویسنده ی اصلی آنها گشتم، به نتیجه نرسیدم:

 

«تو مرا ياد کني يا نکني

باورت گر بشود ، گر نشود

حرفي نيست

اما

نفسم مي گيرد

در هوايي که نفس هاي تو نيست !»

 

و این آخری که شاهکار است، و باید پرسید اصلاً با فرض این که سهراب آن را نوشته باشد، اساساً در چه قالبی می گنجد؟ مثلاً لابد در نامه ای که سهراب خطاب به صاحب موزه ای نوشته که پول فروش نقاشی هایش را نداده بوده!

 

«آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،

می خواهم بدانم،

دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی

تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟»

 

چهار.


حالا اصلاً این چیزها چه اهمیتی دارد؟ یک توجیه دمِ دستی و همیشگی این است که «حالا چی چی مون درست و سرِ جاشه که تو به این گیر دادی؟». من فکر می کنم همه ی آثار فرهنگی ادبی که برای ما مانده حکمِ میراث را دارد. شاید خیلی مهم نباشد که کسی چیزی را به غلط منسوب به کسی نشر دهد. از طرفی واقعاً هم نمی شود از همه انتظار داشت که هرچیزی که به دست شان می رسد، درباره اش تحقیق کنند و بعد اگر درست بود، آن را به اشتراک بگذارند. امّا بی تفاوتیِ آنهایی که می دانند و تشخیص می دهند و چیزی نمی گویند یا کاری نمی کنند، انقدری جای توجیه ندارد. به خصوص که واکنش آنها ضرر چندانی هم برای شان نداشته باشد. در این حالت، فقط می شود گفت که یک جور بی تفاوتیِ شدید دامن گیرِ همه مان شده. که خوب، به نظرم همین جور هم هست.

 

در ایران، بر اساس قانون حمایت از حقوق مؤلّفان و مصنفان، حق انتشار انحصاری آثار افراد تا 30 سال پس از درگذشتشان به وراث می‌رسد. بعد از گذشت این سی سال، تقریباً هیچ کاری نمی شود کرد. این دفعه ی آخر که ایران رفته بودم، نسخه های متعدّدی از (هشت کتاب) می دیدم که دیگر توسّط (انتشارات طهوری) منتشر نشده بودند. تا قبل از این، هیچ هشت کتابی نبود که ناشرش غیر از ناشر اولیه ی آن بوده باشد. نگرانیِ من این است که مثلاً اگر دو سال دیگر درجایی از یکی از این نسخه ها، همین شعر (نه تو می مانی و ...) را گنجانده باشند، دیگر خیلی سخت می شود درست و غلط را از هم تمیز داد. از سوی دیگر، وقتی اوضاع فرهنگ و نشر انقدر درهم و برهم و بی در و پیکر است که نامه ی جعلیِ چارلی چاپلین به دخترش بارها تجدید چاپ می شود و حتّی استادِ بینش اسلامیِ دوره ی لیسانس ما به آن استناد می کند، باید هم نگران بود. این وسط چیزی که می ماند، ماییم و این که چه قدر نسبت به این میراث از خود حسّ مسؤولیت نشان می دهیم.

 

در نهایت این که اگر این شعرها انقدر خوب است و انقدر همه دوست شان دارند، خوب اقلاً به اسم همان شاعر اصلی منتشر شود که یک سودی هم عاید آن بنده خدا شود. این (کیوان شاهبداغی) چه گناهی کرده که گلِ سرسبدِ شعرهایش به اسمِ (زیباترین قسمِ سهراب) اینجا و آنجا منتشر می شود؟

 

پنج.


گفتم نمی شود از همه انتظار داشت که درباره ی همه چیز تحقیق کنند و بعد آن را به دیگری یا دیگران انتقال دهند. امّا این توجیه هم نمی شود برای رفتارهای بیش از حد سهل انگارانه ی روزمرّه ی ما. پارسال بعد از ژانویه، یک روز دیدم که اقلاً ده نفر از دوستان عکسِ صفحه ی اوّلِ مجلّه ی (تایم) را به اشتراک گذاشته اند و با آب و تاب خبر از این داده اند که اصغر فرهادی به عنوانِ چهره ی سال 2011 از سوی مجلّه ی تایم برگزیده شده است. خیلی تابلو بود که تایم همچین کاری نمی کند. با این حال، همان موقع رفتم وب سایت مجلّه را چک کردم. معمولاً در همان صفحه ی اوّل وب سایت نشریه ها، می شود تصویر جلدِ آخرین نسخه ی چاپ شده را هم دید. خبری از اصغر فرهادی نبود. بعد تر دیدم که بعضی ها تکذیب خبر را هم به اشتراک گذاشته اند. امّا داشتم فکر می کردم وقتی می شود تنها با دو بار کلیک کردن روی مرورگر اینترنت به حقیقت ماجرا پی برد، خیلی انتظار بی راهی نیست که از جماعت فیس بوک بخواهی کمی حسّاس تر باشند.

 

بحث باز هم کلّی تر از این هاست. این قضیه به نظر من یک جور مشکل فرهنگی ما هم هست. به نظرم ما آن قدرها نسبت به دروغ گفتن، پشت سر هم حرف زدن، شایعه پراکنی و از کاهی کوه ساختن مشکلی نداریم. یعنی در بیشتر مواقع وجدان مان هم درد نمی گیرد. همین است که عجیب ترین شایعه های باورنکردنی را گاه از نزدیک تریم آدم های دور و برمان می شنویم. همین است که خیلی از دروغ ها را با به کاربردنِ پسوندِ (مصلحتی) عادّی جلوه می دهیم. فکر می کنم این بی تفاوتیِ ما از همین جاها آب می خورد. در نتیجه، ترجیح می دهیم هرچیزی را که به گوش مان می رسد، یا جایی می خوانیم و به نظرمان جالب می آید، فوراً پخش کنیم. ممکن است حتّی فکر کنیم که شاید این چیزی که داریم نشرش می دهیم درست هم نباشد. امّا بازهم فرقی نمی کند. چون حتّی اگر این طور باشد، بازهم انقدری اذیت نمی شویم.

دنیای کوچک، دنیای بزرگ (یک)

دگر عضوها را نماند قرار؟

یک.

-          دیروز صبح که رفتم سرِ کار، داشتم فایل های مربوط به پلان های طبقات رو یکی یکی باز می کردم که همکار الجزایری گفت توی ایران زلزله شده. تعجّب کردم. خبر نداشتم هنوز. پرسیدم تازگی؟ گفت آره. ظاهراً حدود 6 ریشتر. فوری خبرآنلاین رو چک کردم. توی خبرهای اصلی چیزی پیدا نکردم. امّا دیدم که جایی درباره ی زلزله ی 6.1 ریشتری تو کاکی و خورموج چیزی نوشته.

دو.

-          امروز ظهر بعد از حدود چهار ماه برای ناهار به کافه ی همیشگی رفتم. پسرِ پشتِ دخل سلام کرد و گفت خیلی وقته که نیومدین اینجا. گفتم نبودم. سه ماهی نبودم. بخشی اش رو رفته بودم کشورم. پرسید اهل کجا هستین؟ گفتم ایران. ساندویچ رو گذاشت توی تُستر. سالاد و نوشیدنی رو هم اضافه کرد. موقعی که داشتم با کارت پولش رو می دادم، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید ایران زلزله شده؟ گفتم آره متأسّفانه. همین دیروز.

سه.

-          تو همه ی این سه سال و نیمی که این سرِ دنیا هستم، شاید برای اوّلین باره که بعد از معلوم شدنِ ایرانی بودنم، چیزی به غیر از احمدی نژاد، انرژی هسته ای، جنگِ محتملِ ایران و اسرائیل و یا اعتراضات بعد از انتخابات به ذهنِ مخاطبِ خارجی ام رسیده. دلم برای چند دقیقه گرم شد. فکر کردم رسانه ها چیزهای دیگه ای رو هم از اون طرفِ کره ی خاکی به این طرف منتقل می کنن. فکر کردم چه خوب که دردِ آدمای اون سرِ دنیا واسه ی آدمای اینجا مهمه. واسه ی چند لحظه احساس کردم شهروندِ دنیام.

درباره ی خانه هایی که «خانه» نمی شوند

سنگینی ِ تحمّل ناپذیر ِ بارِ معماری

 

-          با مَچِک س.۱ داریم لی آوت ِ آپارتمان های ساختمانی را طرّاحی می کنیم که قرار است کنار کانال لَشین ِ مونترآل ساخته شود. الگوهای فاز یک برای دو خوابه ها و بعضی از یک خوابه های طبقات سه تا هشت تقریباً نهایی شده. رسیده ایم به استودیو۲ ها. تقسیم بندی ِ واحدهای کوچک و بزرگ قبل تر به تناسب اولویت های دید و نورگیری کمابیش معلوم شده و دیوارهای بین واحدها را بر اساس مساحت کلّی هرکدام، خود ِ مچک ترسیم کرده. امّا این یکی فاجعه است. بیشتر به سلّول می ماند تا «خانه». زمینش یک چیزی است شبیه اتوبوس که تازه جعبه­ی پلّه هم افتاده تنگ ِ دهنه­ی ورودی اش. واحد مجاور که آن هم هنوز طرّاحی نشده، قرار است یک خوابه باشد. پیش خودم می گویم صددرصد دیوار را همین طوری یک جایی کشیده. توی این پهنا که نمی شود خانه طرّاحی کرد. دیوار را برمی دارم و کمی هُلش می دهم به طرف آن یک خوابه­ی بغلی. مساحت بغلی کم می شود و مساحت این یکی کمی بیشتر از قبل. انقدری که بشود به زور دستشویی و آشپزخانه را توی عرضش جا داد. شروع می کنم به طرّاحی...

-          دوساعتی گذشته و من خوشحال تر از قبل هستم. نگاه آخری می اندازم به هردوتا. فکر می­کنم برای کرکسیون۳ اوّل خوب باشد. می فرستم برای پرینت ۱۱ در ۱۷. می برم پیش مچِک. با غرور و البته با بدبختی توضیح می دهم دیواری که شما کشیده بودید، فضای این یکی را خیلی تنگ کرده بود. من تشخیص دادم که دیوار را کمی جا به جا کنیم که اوضاع بهتر شود، و حالا به نظرم می رسد که اینها نسبتاً دارند با هم خوب کار می کنند. برافروخته و شاکی نگاهم می کند. «فضاش تنگ بوده؟ خودم می­دونم. اینایی که طرّاحی کردی، می دونی مساحت هرکدوم چقدره؟»۴ نمی دانم. برمی گردم سر کامپیوتر. مساحت را به میلی متر مربّع۵ حساب می­کنم. عدد گنده­ای می­شود. عدد را یادداشت می کنم و برمی گردم پیشش. پوزخندی می زند که مساحت را در آمریکای شمالی براساس فوت مربّع حساب می­کنند. دوباره برمی­گردم. توی گوگل تایپ می کنم که میلی متر مربّع چه جوری به فوت مربّع تبدیل می شود. گوگل جواب می دهد. تقسیم می کنم و عدد نهایی را می برم پیش مچک. حق به جانب می گوید: «همین دیگه. توی این مساحت که نمی شه یه خوابه طرّاحی کرد. مساحت یه خوابه باید حدّاقل انقد باشه.» محدوده ی مساحت های استودیو و یک خوابه را برایم روی کاغذ می نویسد. خواهش می­کند که از این به بعد سر ِخود دیوار جا به جا نکنم. برای این که دوساعت وقت باد ِ هوا می شود.

-          برمی گردم سر میزم. دیوار را به جای اوّل برمی گردانم و همه چیز را پاک می کنم. توالت فرنگی، کاسه ی دستشویی، وان، کاناپه، گاز، میز ناهارخوری، سینک ظرفشویی، تخت خواب و ... حالا باید همان استودیو را دوباره طرّاحی کنم. هرکاری می کنم نمی توانم خط بکشم. دستم روی دکمه های صفحه کلید نمی رود. دنیا یک آن جلوی چشم هایم سیاه می شود. به آن بدبختی فکر می کنم که قرار است توی این سلّول انفرادی زندگی کند. همان لحظه، قیافه اش در ذهنم مجسّم می شود. جوان ترکه ای موبور و قدبلند بیست و دو سه ساله­ی اروپایی. دانشجو است. با او همذات پنداری می کنم. می فهمم اگر پول بیشتر داشت، حتماً جای بهتری زندگی می کرد. امّا با این حال، دانستنش فرقی نمی کند. عذاب وجدان اجازه­ی ادامه نمی دهد. نمی توانم فکر کنم که دارم «خانه» طرّاحی می کنم. نمی توانم فکر کنم که این باریکه می تواند جایی برای «زندگی» باشد. با بی انگیزگی شروع می کنم به حساب کردن مساحت همه­ی واحدها. کاری که قبلاً خودشان انجام داده اند. فقط دارم یک کاری می­کنم که معلوم نشود بی کار نشسته­ام. فکر می کنم به این که خاک بر سر ِ دنیایی که نمی­فهمد مساحت فقط یک عدد نیست که بگویی هر فوت مربّع اش می شود چند دلار. ممکن است مربع باشد و یا یک مستطیل دراز اتوبوسی و این دوتا خیلی با هم فرق دارند. خاک بر سر ِما و روزگاری که برای خودمان ساخته­ایم...

-          تا حالا هیچ وقت درباره­ی معماری در «شهر خیالات سبک» ننوشته ام، و این شاید برای کسی که حالا ده سال از شروع زندگی ِ معمارانه اش می گذرد، خیلی هم خوب نباشد. امّا حالا دارم می نویسم. یادم می آید ترم سوّم کارشناسی ارشد بودیم. وسط های پاییز هشتاد و شش. بعد از یکی از جلسات طرح سه که تا تاریکی ِ هوا ادامه داشت. بچه ها ایده ی اولیه ام برای «رِباط نمک»۶ را با خاک یکسان کرده بودند و بعد از آن همه بحث طولانی، جانی برایم نمانده بود. دو نفر از بچه ها مانده بودند که کمی دلداری ام بدهند. دلداری هم البته لازم نبود. انقدر ایده ام را دوست داشتم و تا تهش را می­دیدم که همه ی این گرد و خاک ها ذرّه ای تردید روی فکرهایم ننشانده بود. داشتند توصیه هایی می کردند برای این که من به فرم بهتر و در نهایت معماری مناسب تری برسم. یادم نمی آید در جواب چه چیزی این را گفتم که: «امّا معماری برای من آنقدرها دغدغه ی بزرگی نیست.» هر دو سکوت کردند. پیدابود که جا خورده اند و انتظار چنین حرفی را نداشته اند. گفتند که برای آنها امّا معماری همه چیز است. و من باز تأکید کردم که برای من «زندگی» دغدغه ی مهم است و معماری هم مثل خیلی چیزهای دیگر جایی در زیر همان مجموعه قرار می گیرد. حرفم تاحدودی کلیشه ای به نظر می رسید. امّا دروغ نمی گفتم.

-          آن روزها، تازه بعد از حدود دو سال شوق معماری و طرّاحی به من برگشته بود. بعد از مدّت ها رنج، از یکی دیگر از چاله های معمول ِ راه ِ معماری بیرون آمده بودم. حال ِ دوباره ای پیدا کرده بودم برای خط کشیدن. هر روز کاغذ های بزرگ ۱۰۰ در ۷۰ از رو به روی دانشگاه می خریدم و با خودم به خانه می بردم. کاغذها را یکی یکی روی میز نقشه کشی ام می­چسباندم و با ماژیک های کیوکالِر و تاچ و مدادهای 1B، 3B، و 5B روی آن ها خط می کشیدم. حوصله­ی گوش دادن به حرف های شان را نداشتم. شاید زبانِ هم را نمی فهمیدیم یا من دلم نمی خواست مبادا آن شوقی که مدّت ها انتظارش را کشیده بودم کمرنگ شود. آن روزهای طرح سه تمام شد. طرحم دوست داشتنی ترین طرح همه ی آن سال هایم شده بود. به «رباط نمک» ام می نازیدم، و برای اولین بار بعد از همه ی سال های لیسانس و فوق لیسانس به من حالی داده بود برای صرف وقت و حوصله روی ارائه ی نهایی اش. قرار شده بود برای آن طرح مقاله ای هم بنویسیم.

از نگاه من معماری پیام ندارد. قرار نیست نماینده «من» باشد در محیط. به بیان دیگر، هرگز دنبال معماری نیستم که حرف بزند. خیال می کنم معماری خوب، مثل آدم خوب است. آدم خوب هم به زعم من، آدمی است که بیشتر ظرفیت شنیدن حرف را داشته باشد، وگرنه توانایی زدن حرف، صرفاً یک توانایی به حساب می آید و نه یک معیار ارزش گذاری روی آدم ها. از این رو، معماری برای من به مفهوم ریاضی، اجتماعی است از خواسته های مخاطب های آن. معماری خوب، من را از کاری منع نمی کند. معماری مطلوب، معماری است که همه جای آن را «من» از قبل تعریف نکرده باشم. معماری خوب، از من توقّع آداب و ترتیب ندارد، به من نمی­گوید چه طور «باید» باشم تا در آن جایی داشته باشم. به من می گوید هر طور که باشی، برای تو جایی دارم. از نگاه من، معنا زاییده معماری است و نه بالعکس. در معماری بیشتر دنبال «احساس» و «روحیه» می گردم تا تبلور صریح چیزی به نام «معنا».۷

-          این ها چکیده ای از دغدغه های اوقات سرمستی ِ من بود درباره­ی معماریِ خوب. امّا حالا، باردیگر تاب نمی آورم. تاب نمی آورم که این حتّی معماری نیست که آدم را مجبور می­کند جور ِ خاصی زندگی کند. معماری به شدّت اسیرِ قواعد بازی دنیای سود و سرمایه است. بعد از چندسال، تجربه ی کار کردن درجایی نصیبم شده و این بار، این سر ِ دنیا. داستان امّا، کمابیش همان است که بود. آن چیزی که گاه اسمش را تفاوت معماری آکادمیک و واقعیت حرفه ای معماری می گذارند و بعضی وقت ها با چماقش معماری دانشگاهی را می­کوبند. امّا غیرواقعی بودن ِ معماری دانشگاهی، همه اش به بی خبری از اصول اجرا برنمی گردد که نتیجه اش طرح های خیالی و فضایی است. این همه ی داستان نیست. این روزها، خیلی اتفاق می افتد که من فکر کنم طرّاحی خوب تر یک چیزی است و از آن طرف، همه روی بد بودنش اتفاق نظر داشته باشند. تا شروع می کنم به طرّاحی، از در که می روم توی خانه، یادِ آقای دکتر حریری می افتم که ادای کسی را در می آورد که وارد خانه شده و دست هایش کر و کثیف است و ما باید دستشویی را نشانش می دادیم. به خرت و پرت هایی فکر می کنم که خانم یا آقا خریده اند و باید تا ته ِ خانه ببرند تا به آشپزخانه برسند. به بچّه ای فکر می کنم که لابد علیرغم همه ی تفاوت های فرهنگی، به هر حال علاقه ای ندارد موقعی که از اتاق خوابش به دستشویی یا حمّام می رود از جلوی مهمان های احتمالی رد شود. امّا به جای همه ی اینها، باید به این فکر کنم که دید ِ کجا خوب است و هال را همان جا طرّاحی کنم. و اگر این کار را نکنیم، می گویند خانه فروش نمی رود، چون مردم دنبال دید ِ خوب می گردند. یک دیوار درست و حسابی توی این خانه ها نیست. خانه ها انقدر کوچک هستند که باید همه ی دیوار ها را نصفه و نیمه ساخت و به جای در، باید یک اسلایدرهایی توی دیوار ها گذاشت که کشویی باز و بسته شوند. آن وقت دل مان خوش باشد که موقعی که باز هستند، از در که وارد خانه می شویم، احساس می کنیم چه خانه ی دل باز و بزرگی داریم. چون تا ته خانه را می توانیم ببینیم. و من واقعاً هنوز نمی­فهمم که این مردم هستند که این طور فکر می کنند، یا این ما هستیم که به آنها نشان می دهیم چگونه باید فکر کنند. نکند که همه مان فقط اسیر یک سوء تفاهم باشیم. هنوز نمی فهمم چه کسی باید به این «مردم» بگوید که یک چیزهایی در زندگی مهم هستند، که ممکن است به اندازه ی همان صرفه جویی در مصرف انرژی و کمتر آمدن قبض آب و برق ماهیانه مهم باشد. عذاب وجدان خیلی وقت ها سنگینی می کند و من هر روز مطمئن تر می شوم که معماری به معنای امروزی اش، کار ِ من نیست و روحم را خراش می دهد.

-          معمارها، عموماً آدم های شلخته­ای هستند. یادم هست همان سال­های فوق لیسانس با رؤیا و لیلا حرف می زدیم درباره­ی این که معماری، به خودیِ خود امکان برنامه داشتن را از آدم می­گیرد. از بس که خودش بالا و پایین ِ ذاتی دارد. بله! معمارها باید آدم های خوبی باشند. باید آرام باشند. باید انسان باشند، تا بتوانند جای خوب برای زندگی خوب طرّاحی کنند. این ها را می دانم. امّا درواقعیت این شکلی نیستند. آدم های بی قراری هستند که از صبح تا شب با هزار نفر جلسه می گذارند و باید نظر همه شان را جوری تأمین کنند. امروز حال شان خوب است و کیف شان کوک. و فردا که می فهمند کار عقب است، کلافه و سردرگم. امروز آرام هستند و فردا پریشان احوال. و خانه های مردم توی همین پریشانی ها طرّاحی می شود و خوب و بدش معلوم.

-          حقیقتش را بخواهید دیگر حالم به هم می خورد از همه ی این تصویرهای سه بعدی، حالا چه با تری دی مکس ساخته باشندشان، چه با اسکچ آپ و یا هر نرم افزار دیگری، که آسمان همه شان همیشه صاف و آبی ِ آبی است و ابرهای سفید، نه کم و نه زیاد، جایی از آن آسمان دارند برای خودشان شنا می کنند. توی این عکس ها هیچ وقت باران سیل آسا نمی­آید. پیداست که هیچ وقت دمای هوا منهای بیست و پنج درجه نیست. باد نمی آید بزند توی صورتت و گوش هایت هیچ وقت یخ نمی زنند. بعد، این آدم های توی شان، همه خوشحالِ خوشحال هستند. لباس های شان نه مال ِ تابستان است، نه مال ِ زمستان. هوا معتدل است و آفتابی. آن وقت، مثل این سیاهی لشگرهای «قهوه تلخ» همین جوری الکی دارند از یک طرفی به یک طرف دیگر می روند. یعنی حتّی یک نفرشان هم دلتنگ نیست. حتّی یک نفرشان دیرش نشده. حتّی یک نفرشان مریض نیست. معلول نیست. با زنش، شوهرش، دوست دخترش، دوست پسرش دعوایش نشده. پدر یا مادر هیچ کدام شان مریض نیست. اعصاب دیدن ِ این درخت هایی را ندارم که آن دم ِ آخر با فتوشاپ می چسبانندشان کنار ِ ساختمان و همه هم می دانند که باید سی سال صبر کرد که درخت انقدری بشود. امّا همه هم در عین حال، راضی هستند از این دروغی، از این دروغ هایی که می گویند یا می شنوند. معماریِ ما، لااقل بخش زیادی از آن که بافت های مسکونی را دربر می گیرد، شده شبیه همین پیام های بازرگانی تلویزیون. مثل تبلیغ کِرِم و بستنی و جاروبرقی. توی خانه ها گاهی زهره می برند و بیرون شان دل. و تازه بعدها هم که آن آقا با همسر و بچه اش می آیند و خانه را اجاره می کنند، دل شان خوش است به این که مثلاً دو تا کمد دارد یا این که این ساختمان رو به رویی تا موقعی که تمام بشود، حدود یک سالی طول می کشد و توی این یک سال یک نصفه و نیمه نوری از این پنجره ی تمام قد راه پیدا می کند به داخل خانه. و حالا این که راه رویی که باید از آسانسور تا دمِ خانه بیاوردشان چه قدر تنگ و دراز شده و هربار که می خواهند برسند تا دم ِ در خانه شان قلب شان خواهد گرفت، چیزی است که نه می شود و نه باید خیلی به آن گیر داد. برای هیچ کس صرف نمی کند.

-          یاد قدیم ترها می افتم. ترم  هفت یا هشت لیسانس معماری. انقدر که سر همه­ی کلاس­ها وقت به بیهودگی می گذشت، و همه با هم همه چیز را می پیچاندیم، روزگار به سختی می­گذشت. افتاده بودم توی یکی دیگر از چاله های چندماهه. و آن وسط، رابطه های انسانی هم به قول ی شهاب بوی جوراب گرفته بود و همه چیز به هم می آمد. آن موقع ها برای «کاوش» هر ماه باید تصویرسازی می کردم و بیشتر وقت ها یک کمیک استریپ هم کنارش بود. یادم هست فکر می کردم دلم می خواهد کاش سال ها بعد، به جای این که مجبور باشم از صبح تا شب پای کامپیوتر بنشینم و دیواری را از این جا به جای دیگر هُل بدهم، برای بچّه ها نقاشی بکشم. حالا هم وضع همان است.  من، نه زورم می رسد، نه حوصله می کنم، و نه روحیه اش را دارم که به ستیز با دنیای سرمایه داری، واقعیت های بی رحم ِ زندگی ِامروز، و یا سلیقه ی عمومی بروم. امّا عذاب می کشم به خدا. نمی دانم. شاید تحقیق و تدریس هم با وجود این همه تیغ که تا دم ِ گلوی معمار و معماری را گرفته اند، بیهوده به نظر برسد. ولی دست کم، می توانند در باره ی حقیقت هایی حرف بزنند که اگرچه قرابتی با واقعیت ندارند، امّا به هرحال، حرف های خوبی هستند. به گمانم باید فکری کرد. باید فکری کنیم تا خانه های مان شبیه «خانه» شوند.

پی نوشت:

۱.        معمار لهستانی که این روزها زیر دستش کار می کنم.

۲.        احتمالاً معادل فارسی اش همان سوئیت می شود. آپارتمان های کوچکی که هال و اتاق خواب و آشپزخانه اش همه یکجا و کنار هم است.

۳.        کرکسیون، اصطلاحی است که ظاهراً در مدرسه ی معماری بوزار فرانسه استفاده می شده و بعدها به مدرسه ی معماری هنرهای زیبای دانشگاه تهران هم وارد شده. برای ما به معنی این بود که طرحی را پیش استاد ببریم و او بدی هایش را پیدا کرده و راه بهتر را نشان مان دهد. شاید همان مشاوره بشود در معنی ِ عام.

۴.        احتمالاً باید واضح باشه که اینا رو به فارسی نگفته! من سعی کردم با توجه به لحنِ صحبتش به فارسی محاوره ای برگردونم.

۵.        برخلاف آنچه که در ایران رواج داشت و طرّاحی ها را بر اساس واحد متر انجام می دادیم، اینجا در کانادا با میلی متر کار می کنند.

۶.        موضوع طرح آن ترم ما بود. قرار بود اقامتگاهی برای کسانی طرّاحی کنیم که برای کویرنوردی و یا رصد به کویر مرنجاب، نردیک آران و بیدگل و دریاچه ی نمک می آیند.

۷.        از سرآغاز نوشته ام برای طرح معماری سه کارسناسی ارشد با عنوان:

«رباطِ نمک: جایی برای درنگ» یا «... وگاه از سر ِ یک شاخه، توت باید خورد.»

روایت های اینجایی

یادِ من باشد

 

یک – ونکوور، اوت ۲۰۱۱

توی اتوبوس نشسته ام. دارم از دانشگاه سایمون فریزر به مرکز خرید متروتاون می رم. تابستونه و  دانشگاه خلوت. اتوبوس هم شلوغ نیست. دختر و پسر جوونی روی دو تا صندلی جلویی من نشستن. گه گاه چیزی به هم می گن. اتوبوس یه جا توقف می کنه. یه دختر جوون با کوله پشتی و کلّی بار و بندیل سوار می شه. خیلی لاغر و ریزه اس. به قیافه اش می خوره که دانشجو باشه. شاید دانشجوی لیسانس. یه کارتن پر از کتاب و جزوه رو گذاشته روی یه چیزی که چرخ داره. کارتن تعادل نداره. هی این ور و اون ور می شه. دختر حواسش هست. من دست چپ نشسته ام، سمت ِ راننده. دختر روی یکی از صندلی های تکیه داده به دیواره ی سمت راست اتوبوس، نزدیک در جلویی نشسته. این ردیف صندلی ها رو اون وری می ذارن که آدمای پیر، باردار، یا معلول راحت تر بتونن روی اونا بشینن و یا برای پیاده شدن بلند بشن. پسر که جلوی من نشسته، به دختر ِ تازه سوار شده اشاره می کنه. چیزی می گه و بهش می فهمونه که یه چیزی روی کوله پشتی دختره. دختر از همون اول که سوار شده، کوله پشتی اش رو در نیوورده. بندهای کوله پشتی رو آروم آروم از دستاش بیرون می آره. یه عنکبوت بزرگ روی یکی از بندهای کوله پشتی داره وول می خوره. نمی دونم. شایدم عنکبوت نباشه. گنده تر از این حرفاس. دختر بفهمی نفهمی ترسیده یه کمی. کوله پشتی رو آروم آروم توی دستاش جا به جا می کنه. کوله رو از این دست به اون دست می ده و برعکس. عنکبوت با خیال راحت داره راه می ره. دختر یه جوری کوله پشتی رو حرکت می ده که مسیر راه رفتن عنکبوت رو به هم نزنه. تا عنکبوت می رسه به گوشه ی کوله و می خواد دور بزنه و بره اون طرف ِ کوله پشتی، کیف رو آروم برمی گردونه که حواسش به عنکبوت باشه. ده دقیقه ای طول می کشه و بساط همینه. دختر نمی دونه باید چی کار کنه. عنکبوت هم خیال پایین اومدن از کوله پشتی رو نداره. گاهی یه حرفی بین دختر و دونفر جلویی ردّ و بدل می شه. گاهی می خندن. هر سه تا حواس شون به عنکبوته. آقای راننده از توی آینه متوجه ماجرا می شه. یه چیزی به دختر می گه که می­خواد نگه داره. دختر یه کاری می کنه که عنکبوت برگرده روی یکی از بندهای کوله پشتی. با دست راست از میون ِ اون کاغذا، با احتیاط یه پاکت کاغذی بیرون می کشه. پاکت رو نگه می داره کنار گیره ی بند ِ کوله پشتی. عنکبوت از روی بند کوله پشتی راه می ره و می آد روی پاکت کاغذی. دختر ذوق می کنه. کوله پشتی رو ول می کنه و با دوتا دست پاکت رو نگه می داره. راننده یه جایی که ایستگاه نیست، نگه می داره. در رو باز می کنه و دختر می پره بیرون. بیرون رو نگاه می کنم. دختر می ره سمت علفای کنار جادّه. خم می شه و پاکت رو کنار ِ علفا نگه می داره. عنکبوت می ره قاطی ِ علفا. دختر با پاکت می دوه سمت اتوبوس. دوباره سوار می شه و اتوبوس حرکت می کنه.

 

دو – ونکوور، اکتبر ۲۰۱۱

بعد از حدود شش ماه دوباره «جدایی نادر از سیمین» را دیده ام. چند دقیقه اس که فیلم تموم شده ولی فیلم به همون اندازه ی بار اوّل منو توی صندلی فروبرده. نای بلند شدن ندارم انگار. تیتراژ تموم می شه و ما  هم دیگه داریم بلند می شیم که بریم بیرون. زن و شوهر میانسال ِ کانادایی ردیف جلو، رو به روی ما نشسته بودن و الآن بلند شدن. بر می گردن و به ما نگاه می کنن. از چهره های ما تشخیص می دن که ایرانی باشیم. نظرشونو می پرسیم. از فیلم خوش شون اومده. زن می گه فیلم واقعی بود. واقعی مثل زندگی. این که هیچ قطعیتی توی زندگی نیست و مرز بین همه چی همین قدر مبهمه. این که نمی شه گفت خوب چیه و بد چی. عجیبه واسه ام. این که انقدر خوب فیلم رو نگاه کردن و یه همچین چیزی می گن. گاهی که با بچه ها حرف می زدیم درباره ی آدمای اینجا، ادعای بعضیا این بود که اینجایی­ها مثل ما عمیق نیستن و زندگی رو ساده تر برگزار می کنن. خوشی و ناخوشی های سطحی دارن و از این حرفا. حالا دارم تردید می کنم. دارم فکر می کنم که نه! انقدری هم معلوم نیس. شاید خیلی چیزا رو می فهمن، و خیلی چیزا قاطی ِ زندگی هاشون باشه. شاید فقط فرق شون با ما این باشه که ادای عمیق بودن رو در نمی یارن. نظر ما رو هم می پرسن. معلوم می­شه بااحتیاط از این گفتن که فیلم رو دوست داشتن. ترسیده بودن که خود ِ ما انقدری از فیلم خوشمون نیومده باشه. می فهمن که فیلم رو دوست داشتیم. خیال شون راحت می شه. خداحافظی می کنیم.

 

سه – مونترآل، اکتبر ۲۰۱۱

آقای منشی گفت که ده دقیقه ای طول می کشه تا تاکسی برسه. نزدیکای ده دقیقه، می رم پایین. تاکسی منتظره. آدرس مقصد رو می­گم. منو نگاه می کنه و می فهمه که ایرانی هستم. راننده هم ایرانیه. پیرمرد خوش برخوردی به نظر می آد. معذرت خواهی می کنم که معطّلش کردم. می گم که تقصیر من نبوده و همکارشون به من اینجوری گفته بوده. می­گه که اونا همیشه همین جوری می گن که یه موقع مشتری معطل نشه، منم اتفاقی سر کوچه بودم که بهم زنگ زدن. می پرسه که خودم اینجا زندگی می کنم یا اون جایی که آدرسشو دادم. می­گم که تازه برگشتم مونترآل، برای کار. و فعلاً موقتی یه آپارتمان واسه ی یه ماه اوّل اجاره کردم. تبریک می­گه. می پرسه که قبلاً همین جا بودی؟ می گم که دانشجو بودم. طبق معمول خودم همه­ی توضیحات اضافه رو می دم. وقتی می­گم لیسانس و فوق لیسانسم رو ایران بودم، سریع می پرسه کدوم دانشگاه. می گم دانشگاه تهران. پیرمرد ذوق می کنه. «منم لیسانسمو دانشگاه تهران گرفتم. قبل از انقلاب. دانشکده ی کشاورزی.» سرشو برمی گردونه عقب، می پرسه که هنوز دانشکده ی کشاورزی سرِ جاشه؟ می گم آره. بهش می گم که هفت هشت سال پیش یه بار رفتم اونجا. اون موقع سال سومی بودیم و بچه های تازه وارد رو برای آشنایی با دانشگاه، اردوی یه روزه برده بودیم کرج، پردیس کشاورزی دانشگاه تهران. «هنوز به همون مفصّلی ِ قدیمه؟ اون موقع یه باغ گیاه شناسی داشتیم پنجاه هکتار بود. بعداً که مجبور شدم بیام اینجا، می خواستم برم مک گیل ادامه بدم. رفتم باغ گیاه شناسی شونو دیدم. همه اش یه هکتار بود. گفتم اینه باغی که این همه تعریفشو می کردین؟ ...» پیرمرد حسابی تعریف می کنه از دانشکده­ای که توی اون سال ها داشتن. خیلی از حرفاش با واقعیت جور در نمی آد. لابد تأثیر همه ی این سال های دوریه. ناامیدش نمی کنم. می گم که همه چیِ اون باغ سر ِجاشه هنوز. کم کم می رسیم. می پرسم نمی خواد برگرده ایران. «ای آقا! اگه امروز بگن می تونی برگردی، به جون ِبچّه هام واسه­ی همین فردا بلیط می گیرم. کجا از وطن آدم بهتر؟ حیف شماها نیس که اینجایین؟ حیف ماها نیس؟» بهش اطمینان می­دم که من حتماً برمی­گردم. خیالش یه کمی راحت می شه. پیاده می­شم. نمی­خواد پول رو بگیره. به زور کرایه رو می دم. بهش می گم: «ایشالّا همه مون برمی­گردیم یه روز.» می خنده. می گه: «ایشالّا! ایشالّا!»

سه گانه ی تاکسی

حرف منطقیه دیگه؟

 

یک.

راننده بعد از پیاده شدن خانوم مسافر عقبی احساس راحتی بیشتر می کند. دنبال بهانه ای می گردد برای زدن ِ حرف رکیکِ مردانه. اشاره می کند به مردی که کنار خیابان دارد شیشه ی ماشینش را تمیز می کند. ماشین سمت چپ پارک شده و مرد برای تمیز کردن نیمه ی نزدیک تر ِ شیشه به خیابان، کاملاً داخل خیابان ایستاده.

آقای راننده: خجالت نمی کشه مرتیکه ی [...]. تو این ترافیک آخه وقتِ ماشین تمیز کردنه؟ (راننده به من نگاه می کند و از من تأیید می خواهد. من هاج و واج نگاهش می کنم که یعنی چرا؟ راننده ادامه می دهد.) آخه مرتیکه! یه باد ِ ماشین بهت بگیره که یه سال ما رو اسیر می کنی. (روزهای اوّلی است که برگشته ام به وطن. خدایی اش نمی فهمم چرا انقدر تعجّب می کنم از همه چی. باید سعی کنم با آقای راننده دوست شوم.)

من: بله بله. درست می گین شما.

آقای راننده: رفیقم تعریف می کرد. می گفت از بغل یه پیرمردِ [...] رد می شده. رفیقم قسم می خورد که بهش نخورده. گفت فقط باد ِ ماشین بهش گرفت. دست یارو شکسته. یه سال هر روز کشونددش دادگاه و کلانتری و بیمارستان. از کار و زندگی انداخت رفیقمونو.

من: بله بله. درست می گین شما. (باید یک چیز دیگری هم اضافه کنم. ادامه می دهم.) خوب ماشینا هم بعضی وقتا خیلی بد می رن. (به آقای راننده نگاه می کنم. یک جور ملتمسانه که یعنی تأیید کنی راه دوری هم نمی رود.)

آقای راننده: ... بله آقا. آدم نیستن که. یه مُشت حیوونِ [...] ...

من: بله بله. درست می گین شما. (اعتماد به نفسم زیاد شده. باید با آقای راننده به صحبت کردن ادامه بدهم.) تو خیابون داری رانندگی می کنی، یهو می بینی طرف یه طرفه رو داره برعکس می آد. با قیافه ی حق به جانب. طلبکارم هست. (شب قبل بعد از یک سال و اندی سوار ماشین شده بودم. با ترس و لرز. از تجربه ی دیشب اقتباس کردم. ادامه می دم.) رعایت نمی کنن که. (دوباره آقای راننده را نگاه می کنم. منتظرم که تأیید کند.)

آقای راننده: بله آقا. (راننده مکث می کند.) البتّه من یه چیزی هم بگم به شما. جسارت نباشه یه موقع.

من: نه آقا. اختیار دارین. بفرمایید.

آقای راننده: من بهتون توصیه می کنم هر موقع اینجوری شد و یکی خلاف می اومد بهش راه بدین شما.

من: (نگاهش می کنم.) چرا آخه؟

آقای راننده: آخه خودِ منم همیشه همین کارو می کنم. تموم یه طرفه ها رو برعکس می رم. تو تهرون اگه بخوای این کارا رو نکنی، هیچ موقع نمی رسی. (به من نگاه می کند. توقّع تأیید دارد. من فقط لبخند می زنم. ادامه می دهد.) هر موقع هم یکی از اون ور بیاد جلوی من بخواد راه نده، یا گیر بده، بهش می گم مرتیکه ی حرومزاده! مگه تو پُلیسی؟ حرفِ منطقی دیگه. اگه پلیس نیست، گُه می خوره می گه چرا یه طرفه رو اومدی. درست می گم؟ حرف منطقیه دیگه؟

من: بله بله. درست می گین شما.

 

دو.

«... این خانوم مالِ کیه؟ این خانوم مالِ کیه؟ دوپس دوپس دوپس...» از همین آهنگ های جدید این روزهاست. شاید یکی از انواع دم ِ دستی رپ ایرانی. نمی دانم. شاید هم از معروف ها و نمونه های قوی اش باشد. آقای راننده خوشحال است. روزهای آخر اسفند است. چند روزی بیشتر به عید نمانده. هوا هم دارد ابری می شود. یک جوری که به نظر می رسد باران بهاری در راه است. خانمی می گوید سر ِ عبّاس آباد. راننده ترمز می کند و خانمِ چهل پنجاه ساله ای از در عقب سوار می شود. آقای خواننده روی سؤالش تأکید می کند. «... این خانوم مالِ کیه؟ این خانوم مالِ کیه؟ دوپس دوپس دوپس...»

خانم: آقا! می شه آهنگو عوض کنید لطفاً.

آقای راننده: مشکلش چیه خانوم؟

خانم: این چه آهنگیه آخه؟ این خانوم مالِ کیه یعنی چی؟ مگه داره درباره ی گاو و گوسفند می خونه؟

آقای راننده: (درحالی که هنوز خوشحال است.) چی کار کنن دیگه خانوم؟ همه ی آهنگا همین جوریه. شاده دیگه.

خانم: نه آقا! کجا همه آهنگا همین جوریه؟ ساسی مانکن هم می خونه. قشنگم می خونه. اینا می خوان به هر قیمتی خلّاقیت به خرج بدن، توهین می کنن هِی.

آقای راننده: چَشم خانوم. عوضش می کنم. الآن یه آهنگِ قشنگ می ذارم که خوشتون می آد. (راننده همه ی هوش و ذکاوتش را به کار می بندد تا آهنگ مورد علاقه ی خانوم را پیدا کند. چند تراک عقب و جلو می کند تا می رسد به یک آهنگ خیلی در ِ پیت از شماعی زاده. مربوط به اقلاً بیست و پنج سال پیش. خانم امّا کماکان ادامه می دهد.)

خانم: سالِ دوهزار و یازدهه. زن و مرد دارن پا به پای هم درس می خونن، کار می کنن. این حرفا خیلی زشته به خدا. زن و مرد دیگه برابرن...

 

سه.

آقای راننده به گمانم بالای پنجاه سال دارد. مقدار زیادی از موهای سرش ریخته امّا سبیل قابل توجّهی دارد. به کُردها شبیه است. رادیو دارد اخبار پخش می کند. آقای راننده یک لحظه دقیق می شود. پیچ رادیو را می چرخاند و صدای آن را بلند می کند. حالا صدا را همه می شنویم. «شورای عالیِ ... فلسطین قانونی تصویب کرد که به موجب آن ازدواج دوم مرد منوط به کسب اجازه و رضایت از همسر اوّل وی می باشد. بدین ترتیب از این پس هیچ مرد فلسطینی نمی تواند بدون اجازه ی همسر یا همسران قبلی خود همسر جدیدی اختیار کند. این شورا هدف از تصویب این قانون را تحکیم هرچه بیشتر خانواده ی فلسطینی عنوان کرده است. ...» راننده پیچ رادیو را می چرخاند و آن را به جای اوّل برمی گرداند.

آقای راننده: (درحالی که پوزخندی می زند و به من نگاهی می اندازد.) من خودم اهل تسنّن هستم. کردستان، کسی رو می شناسم که چار تا زن داره، هیچ کدوم جرأت ندارن بهش بگن بالای چشمت ابروئه. همه با هم زندگی می کنن. این حرفا نیست اصلاً. خودِ شرع اجازه داده. اگه توانایی شو داری، اگه وضعت خوبه اصلاً ده تا زن بگیر. زندگی کُن!

به بهانه ی نمایش فیلم «جدایی نادر از سیمین»

در ستایشِ اصغر فرهادی

و نگاه واقع بینانه اش به همه ی ریزه کاری های دنیا

-          من انقدری از سینما نمی دونم. یعنی اصلاً نگاه تخصصی ندارم که بخوام درباره ی فیلمی با اون نگاه حرف بزنم. نگاهم به سینما مثِ نگاهم به زندگیه. با این اوصاف اصلاً قصد ندارم نقدی بنویسم برای جدایی نادر از سیمین. امّا این نوشته رو بیشتر برای احترام به شخصیت اصغر فرهادی و نگاهش به دنیا می نویسم. نگاه واقع بینانه، نه خوشبینانه و نه بدبینانه اش به دنیا. چیزی که اقلاً در روزگار فعلی حکم کیمیا رو داره از بس که همه عجله دارن و با همین عجله هر چیزی رو لجن مال می کنن یا ازش یه چیز مقدس می سازن. طبیعیه که این نگاه فرهادی به طور خاص توی فیلم هاش نمود پیدا می کنه. بنابر این می شه حتّی امیدوار بود که این فیلم ها یه جورایی منجر به تکثیر این نوع نگاه در سطح جامعه بشه.

-          یکی از آخرین شب های عید امسال، حول و حوش چهار یا پنج صبح، قبل از خواب، مجلّه ی 24 (شماره ی 70، اسفند 89 و فروردین 90) رو باز کردم. حسین معزّزی نیا مصاحبه ای کرده بود با اصغر فرهادی با تأکید روی شیوه ی فیلمسازی اش (صفحه 48 تا 55). یعنی انقدری قرار نبود این ساخته ی آخرینش موشکافی بشه. با این که روی جلد نوشته بودن (گفت و گوی جذاب با اصغر فرهادی)، خدایی اش انتظار خوندن چیز خارق العاده ای رو نداشتم. قرار بر این بود که یکی دو صفحه اش رو بخونم و بعد بخوابم. امّا حرف های فرهادی معرکه بود. دو صفحه  اول رو که خوندم، دیدم اصولاً زشته اینا رو تو همچین وضعیتی بخونم. سرسری از روی بقه اش رد شدم و خوابیدم. در حالی که همون دو صفحه خرواری از دغدغه های خاک گرفته ی قدیمی رو به تکاپو انداخته بود. خوابم نمی برد.

-          فردا ظهر که پا شدم، کاغذ و قلم برداشتم و شروع کردم به یادداشت کردن جاهای خوب گفت و گوی فرهادی. این هم کار سختی بود. نت های اون گفتگو شد سه صفحه ی تمام. بخش زیادی از این نوشته ارجاع داره به دو تا از مصاحبه های فرهادی. یکی اش همون مجلّه ی 24 و دیگری مصاحبه ی مسعود مهرابی با فرهادی در مجلّه ی فیلم (شماره 424، فروردین 90، صفحه 94 تا 103).

... بعد از ماجراهای «درباره ی الی ...» دیگران مرتب این نگرانی را به من منتقل می کردند. همه از سر علاقه می پرسیدند می خواهی بعد از این چه کار کنی؟ آن قدر گفتند که کم کم این نگرانی به من منتقل شد. یک روز نشسته بودم و به این فکر می کردم که قطعاً درباره ی الی ... همان قدر که به زعم دیگران فیلم کامل و خوبی است، می تواند برای من خطرناک باشد. همان قدر که دوست من است، می تواند دشمن من باشد. به این فکر می کردم که اگر در این مقطع نتوانم درست فکر کنم، تا سال های سال باید تاوان استباهم را بدهم. ... خیلی ها می گفتند فعلاً تئاتر کار کن و سراغ سینما نرو. عده ای می گفتند رمان بنویس. ... خودم به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که از موضوع فرار نکنم ... این احتیاط را کنار بگذارم و بعداً هزینه اش را هم بپردازم. یا می شود، یا نمی شود. اگر نشود، اتفاق مهمی نمی افتد. شش ماه، یک سال بعد هم می گویند حیف شد . بعد فراموش می کنند. ولی اگر بشود، خودم را از یک مقطع پرخطر از زندگی ام نجات داده ام. ... اولین تصمیمی که گرفتم این بود که سریع کار کنم ... چون هرچقدر زمان بگذرد، این نگرانی بیشتر می شود. ... به همراه آقای معادی فیلمنامه ای نوشم تا در برلین ساخته شود. رفتیم و اقدام کردیم برای شروع این کار ... ناگهان احساس کردم دلم نمی خواهد این فیلم را بسازم. رفتم سوار مترو شدم تا بروم پیش آقای معادی که در محلّه ی دیگری در برلین بود و به او بگویم که منصرف شده ام ... توصیه کرد کمی صبر کنم، این حس از بین می رود ... تا فردا صبر کردم. اما فردا هم درست نشد. و من بلافاصله بلیت برگشت گرفتم. قرار و مدارمان را با آن تهیه کننده ای که قرار بود با ما همکاری کند به هم زدیم و من برگشتم. روز بعد ساعت ده صبح به دستیارهایم گفتم آمدند در همین دفتر و کار این فیلم را شروع کردیم. ... (مجلّه ی 24)

-          آدم که بزرگ تر می شه، هر روز به پیچیده تر شدن زندگی فکر می کنه. به این فکر می کنه که دیگه هیچ چیز مث قبل تر ها نیست. قبل از این که تصمیمی بگیری، اون تصمیم انقدر گنده می شه توی ذهن که خیلی وقت ها لحظه ی تصمیم گیری رو تا حدّ ممکن به تأخیر می اندازی. آدم کم کم عادت می کنه. فکر می کنه این از طبیعت بزرگ تر شدنه. گاهی خیال می کنی رُشد مجالِ ریسک کردن رو ازت گرفته، و باز خیال می کنی این هم طبیعیه. باید باهاش ساخت. اصغر فرهادی الآن دیگه آدم کوچیکی نیست. من انقدری (درباره ی الی ...) رو دوست نداشتم. امّا همه دوستش داشتن. این که یه آدمی بعد از ساختن فیلمی که همه تحسینش کردن، درباره ی بعد بتونه انقدر منطقی تصمیم بگیره (شروع کردن ِ سریع فیلم بعدی)، و بعدتر انقدر برای احساسش ارزش قائل باشه که وقتی حس کنه دلش با یه کاری همراه نیست بی درنگ دست بکشه از اون کار، از اون کارهای بزرگه. انقدر که توی این سال های اخیر به این فکر کردم که همیشه باید بین عقل و احساس یکی اش رو انتخاب کرد (متأسّفانه غالباً عقل)، سخته برام که ببینم یه آدم مهم مث اصغر فرهادی هوای هر دوتا رو با هم داره. این منو امیدوار می کنه به این که بتونم تجدید نظر کنم. توی رفتارم، توی تصمیم گیری هام، و مهم تر از اون توی شیوه ی تصمیم گیری هام.

... همه فکر می کنند اینها یک سری دغدغه است، تعدادی مضمون، یعنی تعدادی صورت مسأله در ذهن من هست که می روم می گردم برای اینها قصّه پیدا می کنم. کاملاً برعکس است ... به هر قصّه ای در دنیا می شود از هزار زاویه نگاه کرد. هر قصّه ای وجوه مختلفی دارد. شما اوّل باید قصّه تان را پیدا کنید، بعد، دغدغه هایتان را با آن قصّه در میان بگذارید. آن وجه از قصّه را که برایتان جذّاب است، با یک سری نشانه گذاری پررنگ کنید. ... بسیاری از فیلمسازان مضمون گرای ما ... دارند از همین نقطه آسیب می بینند. یعنی قصّه برای آنها ابزاری ست ببرای گفتن چیزهایی که مهم می دانند. خودِ قصّه، فی نفسه برایشان زیبا نیست. به نظرم وقتی قصّه ی خوبی پیدا می کنید و شروع می کنید به کارکردن بر روی آن، ناخواسته دغدغه های شما در آن قصّه پررنگ می شود... واقعیّت این است که اصلاً چیزی برای گفتن وجود ندارد. همه چیز آنقدر پیچیده و چندوجهی ست که دیگر هیچ چیزی را نمی شود در دو جمله گفت. بزرگ ترین کاری که می شود کرد این است که تعدادی علامت سؤال بگذارید جلوی موضوعات. اگر صادق باشی، این سؤال ها هم باید سؤال های خودت باشد. ... سؤال همان علامت مقدّسی ست که باعث می شود شما اندیشه کنید. نفس این اندیشیدن با ارزش است. مهم نیست نتیجه اش چیست. لازم نیست تماشاگر هم مثل شما فکر کند. شاید نتیجه ای که او می گیرد کاملاً با چیزی که شما در ذهن داشته اید مغایرت داشته باشد. این عیب ندارد. مهم این است که هردو در فکر کردن به یک موضوع شریک شده ایم. ... آن قدر دنیای شما با من و با کسی که در صندلی کناری نشسته متفاوت است که نمی توانیم درباره ی همه چیز به نتایج مشترک برسیم ... (مجله ی 24)

-          با تقریب خوبی همه ی ما اگر مجالی داشته باشیم برای حرف زدن، دوست داریم برای مخاطب خودمون (جواب) داشته باشیم. دوست داریم بگیم که چی درسته و چی غلط. همه ی لحظه ها برای ما فرصت هایی هستن برای ابراز. برای تأکید روی درست بودن همه ی اون چیزی که توی ذهن ما جریان داره. همین نقطه ی آغازه برای معضل گفت و گو در زمانه ی ما. همینه که اصلاً بلد نیستیم با هم حرف بزنیم. همه ی تصمیم ها مون رو از قبل گرفته ایم، و خیالمون هم غالباً راحته که مو لای درز هیچ کدوم نمی ره. فیلم فرهادی رو می شه به یه آدم فهمیده تشبیه کرد. وقتی رو به روی فیلم فرهادی (جدایی نادر از سیمین به طور خاص) می شینی، با فیلم دیالوگ ذهنی برقرار می کنی. اتفاق یکطرفه ای از سمت پرده ی سینما به طرف ذهن تو در جریان نیست. اینه که نمی تونی راحت لم بدی روی صندلی و فقط تماشا کنی. اینه که درگیر فیلم هستی و مدام گیر می کنی که به کی باید حق داد. اینه که وقتی فیلم تموم می شه، انرژی ات تخلیه شده و حال حرف زدن درباره ی فیلم رو نداری. انگار که با چند نفر آدم حرف زده باشی و حرف های هر کدوم باعث شده باشه به یه تیکه از حرفای خودت شک کنی. فیلم فرهادی مث یه آدم باشعوره که تو رو شرمنده می کنه و مجبورت می کنه اقلاً برای دو ساعت ژست یه آدم دموکرات باشعور رو به خودت بگیری، آدمی که جنبه ی گفت و گو رو داره.

... از شهر زیبا به بعد این دغدغه را پیدا کردم. به نظرم رسید تراژدی مدرن، دیگر دعوای بین خیر و شر نیست. ... در دنیای پیچیده ی امروز گاهی اوقات تراژدی، دعوای خیر با خیر است. شما به عنوان تماشاگر دچار بحرانی عمیق تر از خود آن آدم ها می شوید. چون نمی دانید باید آرزو کنید چه کسی پیروز شود ... (مجله ی 24)

... امّا چیزی که طیّ این چند فیلم در من رشد کرد و به دغدغه ی بزرگ تری تبدیل شد، این است که اساساً تعریفم راجع به اخلاق دارد تغییر می کند. یعنی نمی توانم رفتاری را که به اصطلاح دروغ می نامیم، ارزش گذاری مخلاقی کنم و بگویم این یک عمل غیر اخلاقی است و این یک کار اخلاقی. به این دلیل که وقتی موقعیّتی را که به دروغ گفتن یک آدم منجر می شود می بینید، و می فهمید و فکر می کنید که راهی جز این نداشت، یا اگر من هم بودم این کار را می کردم، دیگر نمی توانید از آن آدم بدتان بیاید و بگویید کارش غیر اخلاقی است. به نظر می آید در مناسبات امروز و با پیچیدگی هایی که بشر امروز در زندگی اش دارد، بخشی از این ارزش گذاری ها و تعریف ها دیگر کارآمد نیستند. ... به نظر می آید تعریفی که در مناسبات جدید از اخلاق به وجود آمده دیگر براساس متر و معیارهای سنّتی و عرفی نیست. آن قراردادها دیگر کارآمد نیستند. این نکته ای است که در طول این چند فیلم، از خود فیلم ها و بازخوردشان آموختم. ... (مجله ی فیلم)

-          دارم به این فکر می کنم که اگه این نوع نگاه، خاکستری دیدن ِ همه ی آدم ها، به سطح جامعه منتقل بشه، چه قدر دنیا می تونه جای بهتری باشه برای زندگی کردن. فرهادی با این نگاه، فیلم های خوب می سازه. فیلم هایی که مخاطب زیادی دارن. و مهم تر اینه که با وجودی که خودش دنیا رو اینجوری نگاه می کنه (با استناد به حرفاش توی مصاحبه های متعدّد)، حتی این نوع نگاه رو هم به تماشاگر تحمیل نمی کنه. فرهادی به معنی واقعی ما رو آزاد می ذاره تا تصمیم بگیریم. امّا این ما هستیم که از تصمیم گرفتن ناتوان هستیم. و انقدر فیلم و عناصر تشکیل دهنده اش واقعی، ملموس، و شبیه به خود ِ خودِ زندگی هستن که خواه ناخواه روی تعامل ما با زندگی تأثیر می ذارن.

... وقتی در فیلم نشانه می گذارید، موقعی باارزش می شود که از پیش نگوید من یک نشانه ام. ... اگر نشانه را به رُخ بکشید، دیگر جذّابیتش را از دست می دهد. سعی کردم این نشانه ها روزمرّه بشود و جزئی از زندگی عادی. وزن و اهمّیتش حتی از وقایع روزمرّه هم کمتر باشد. ... شستن پلّه، بیرون رفتن پیرمردی که می خواهد روزنامه بخرد. ... زندگی ما همین چیزهای ریز و کوچک است دیگر. در زندگی ما که معمولاً اتّفاقات خیلی بزرگ نمی افتد. آن چیزهای بزرگ انتزاعی اند و از جمع شدن همین چیزهای کوچک ریز در ذهن ما ساخته می شوند. خود زندگی واقعی حاصل همین جزئیات است. (مجله ی 24)

... نکته ای که تماشایش آزاردهنده است احساس مسؤولیتی است که درباره­ی کوچک ترین و بی اهمّیت ترین رفتارهای تان به شما دست منتقل می شود. معتقدم گردنه های مهم زندگی در واکنش ها و رفتارهای خیلی بزرگ و مهیب ما نیست.زندگی ما از یک سری جزئیات روزمرّه شکل می گیرد. گاهی بی اهمّیت ترین رفتارها می توانند مثل بازی دومینو که گفتید، ما را به سمتی ببرند که اصلاً باورمان نمی شود. این میزان مسؤول بودن نسبت به جزئی ترین رفتارها برای تماشاگر ترساننده است. ... (مجله ی فیلم)

-          چه قدر خوبه که فیلم فرهادی به مای مخاطب نشون می ده که زندگی چیزی جز همین تصمیم گیری های کوچیک ما نیست. به نظر من، انقدری مهم نیس که بدونیم این تصمیم ها سرنوشت زندگی ما رو تغییر می دن. این رو همه مون می دونیم. اصلاً از ترس همین سرنوشت ساز بودن تصمیم هاست که تصمیم گرفتن برای ما سخت می شه و دروغ گفتن راحت. نکته ی مهم همینه که بدونیم همه ی زندگی همین چیزهای کوچیکه. این که بفهمیم لازم نیست دنبال گردنه های بزرگ زندگی بگردیم. این که بفهمیم اساساً گردنه ی بزرگی وجود نداره. ما معمولاً حواس جمع مون رو برای روزهای مبادا کنار می ذاریم. از بقیه ی روزها فقط عبور می کنیم. خوبی و بدی زندگی، طعم تلخ و شیرینش توی همین لحظه ها تعیین می شه. جالبه که ما حتی وقتی در لحظه ای بهمون خوش می گذره، بازم اونو انقدری جدّی نمی گیریم. دنبال یه خوشی ِ بزرگ می گردیم. در حالی که هیچ وقت نمی دونیم اون اتفاق قراره چه شکلی باشه. همینه که لحظه از دست می ره.

... خیلی دلم می خواست شخصیّت ها و قصّه هایی پیدا کنم که لذّت شادی آن ها را هم ببینم. باید چشم به راه آینده بود. امّا مراقبم که این تلخی به عنوان یکی از مؤلّفه های کارهایم، از سمت من به شخصیّت ها تحمیل نشود. تصوّر کنید که پایان این قصّه را می خواستم به شکل دیگری رقم بزنم؛ مثلاً اجازه می دادم راضیه قسم بخورد و نادر این پول را بدهد. بعد آن قصّه، قصّه ی شادی می شد؟ نمی شد ... این رستگاری نبود. این قضیه را تلخ تر می کرد. رستگاری راضیه در این است که آن قسم را نخورد. چه چیزی با ارزش تر از این؟ همین که نادر با همه ی تبعات، پای اصول خودش ایستاد برایم امیدبخش است. ... (مجله ی فیلم)

-          چه قدر برای من عجیبه که یعضی ها از فیلمی که همه چیز رو به عهده ی تماشاگرش گذاشته انتظار دارن ته تهش نقطه ی امیدبخش رو خودش به تماشاگر نشون بده. چه قدر عجیبه که ما مقاومت می کنیم، در برابر این که امید رو باید توی همین دنیای واقعی، توی همین لحظه های ظاهراً کم اهمیت جستجو کنیم. جدایی نادر از سیمین، تو رو آزاد می ذاره که از طرف خودت به رفتار هرکدوم از آدمای فیلم چیزی اضافه یا از اونا یه چیزی کم کنی. خیلی ها می گن جدایی نادر از سیمین فیلم تلخیه. در حالی که تلخ نیس. من هنوز طعم شیرین اون صحنه ای رو حس می کنم که نادر، پدر نادر، ترمه، و دختر راضیه داشتن با همدیگه فوتبال دستی بازی می کردن. این منم که باید تصمیم بگیرم توی زندگی از این لحظه ها بیشتر داشته باشم یا کمتر. این که نادر با دخترش توی راه برگشتن از مدرسه با هم حرف می زنن، خودش مگه امیدبخش نیست؟ از همه ی اینا مهم تر اینه که فیلم تو رو درگیر خودش می کنه. تو می تونی بشی نادر، و یه بار دیگه از اوّل فیلم رو بازی کنی. پر امید تر یا سیاه تر.

... یکی از مهم ترین پرسش هایی که برای آنها وجود دارد این است که وضعیت مملکت تان ازبیرون به نظر می آید که چنین و چنان است، چگونه شما می توانید فیلم بسازید و فیلم تان بیرون بیاید. این یکی از سخت ترین سؤال هایی است که می پرسند. شما نمی توانید در یک پاسخ کوتاه به شان بگویید که چگونه این کار را می کنید. من همیشه در پاسخ به این سؤال می گویم که آن قدر وضعیت آنجا (ایران) پیچیده و چندوجهی است که امکان رخ دادن هر اتفاقی وجود دارد. یعنی با وجود مشکلات، می شود هم چنان کار کرد. (مجله ی فیلم)

-          بعد از جار و جنجال های جشن خانه ی سینمای پارسال، که منجر به توقیف پروانه ی ساخت فیلم جدایی نادر از سیمین شد، انقدری امیدوار نبودم که ماجرا تغییری بکنه. اتفاقات دیگه ای که توی این سال ها افتاده به علاوه ی شرایط ملتهب فضای فرهنگی، منو نا امید تر می کرد. کافی بود فرهادی عصبیت بیشتری چاشنی ماجرا بکنه و (جدایی نادر از سیمین) برای همه ی ما تبدیل بشه به یه حسرت. امّا فرهادی از همه ی ظرفیت های ممکن استفاده کرد تا خیلی زود دوباره کار فیلم رو شروع کنه. همون موقع ها مصاحبه ای باهاش کرده بودن. از این مصاحبه ها که جون می داد واسه این که فرهادی روی حرف هاش تأکید دوباره ای بکنه و بره توی سیاهه ی کمپین های حمایت از فلانی. ما هم باید یه مدّتی ذوق می کردیم از این که ایول، دیدی چی جواب داده فرهادی؟ امّا اصغر فرهادی بدون این که کوتاه بیاد، گفته بود که مهم ترین چیز براش، فیلمشه و این که ساختنش به سرانجام برسه. فیلمش دوباره اجازه ساخته شدن پیدا کرد. بی سر و صدا فیلم رو تموم کرد و حالا لذّت های متعدّدی رو به ما هدیه کرده که کم ترین شون اینه که می شه رفت سینما و یه فیلم خوب تماشا کرد. اصغر فرهادی می دونه که کارش فیلم ساختنه. می دونه که ابزارش برای (بودن)، اینه که فیلم بسازه. می دونه که با فیلم ساختنه که می تونه بیشترین تأثیر رو روی ما بذاره.

... حتی آنجا که احساس می کنید منتقد منصفانه حرف نمی زند و مشغول تسویه حساب با توست، بازهم اگر زیرک باشی از دل آن می شود حرف به درد بخور پیدا کرد. البته من همیشه فکر می کنم نقد و نظرهای مربوط به یک فیلم در ابتدای روزهای نمایش به درد فیلمساز نمی خورد. اینها را باید آرشیو کرد و آن وقت که تعصّبت را نسبت به فیلم از دست دادی، بخوانی. چون به هرحا در آن روزهایی که فیلم تازه متولّد شده، حاضر نیستی حرف حق را بپذیری. فیلم خودت را حق می دانی. این کاملاً طبیعی است. (مجله ی 24)

-          اصغر فرهادی حالا بدون شک با فاصله ی نسبتاً زیاد بالاتر از همه ی کارگردان های ایرانی (اونایی شون که فیلم می سازن. نه اونایی که مدّت هاس منتظریم دوباره فیلم خوب بسازن!) وایساده. جایزه های متعدّد گرفته از برلین. شاید برای اولین بار فیلم هایی ساخته که منتقدهای داخل و خارج و مردم عادی رو تو یه نقطه به هم رسونده. اینا همه نشون می ده که او الآن آدم خاص، ویژه و کمیابیه. قبل از عید عکس فرهادی روی جلد مجلّه های زیادی بود. خودم به شخصه چهار پنج تا مصاحبه شو خوندم. با 24، با فیلم، با نافه، و با یکی دو تا سایت. به این فکر می کردم که خودِ این هم جای تحسین داره. این که فرهادی حال داشته با این همه روزنامه و مجلّه مصاحبه کنه، و وقتی مصاحبه ها رو می خونی، تابلوئه که همه رو جدّی گرفته. این که ادای کاردرست بودن رو درنمی یاره و از اون طرف تریپ تواضع هم نمی ذاره، از ویژگی های انسان متعادله که فرهادی اونو داره. من در هیچ کجای همه ی حرف های فرهادی (ادّعا) پیدا نکردم. اینجور آدم ها لایق بزرگی هستن و تو رو امیدوار می کنن که این داستان همچنان ادامه داره. می شه مطمئن بود که فرهادی بازهم فیلم خوب خواهد ساخت. و خودِ این بزرگترین امید برای همه ی ماست.

مرثیه ای برای یک سال بی قراری

برای این غم ِ ناموزون

1

-          سوم سپتامبر. سوم سپتامبر 2009. گاهی خیال می کنم چرا سوم سپتامبر؟ چرا اوّل سپتامبر نه؟ که مثلاً خاص باشه؟ دقیقاً یه سالِ پیش، توی همچین شبی، داشتیم با شینا و مریم و سعید، آخرین چیزا رو می ذاشتیم توی چمدون، که من بیام این سر ِ دنیا. اگه بخوام اختلاف زمانی ایران و اینجا رو حساب کنم، حتّی از اینا هم گذشته. یه سال ِ پیش، این موقع، یه ساعت بود که توی هواپیما نشسته بودم. به مقصد هیتروی لندن، و بعد مونترآل. اینجا که الآن هستم. مرور خاطره ی اون شب، هر بار بیشتر از قبل درد داره. و من اومدم. دور شدم از اون همه­ آدم های خوب، از اون همه خیابونای آشنا. و با تب، و با تاب، یه ساله که دارم زور می زنم، خانه ای در طرف دیگر شب بسازم.

-          این روزا بیشتر از هر موقع دیگه ای دلم برای جایِ ایرانی تنگه. برای زمینی که وقتی پاتو روش بذاری، حس کنی تعلّق داری به اون خاک. دلم برای طعم ایرانی، رنگ ایرانی، طرح ایرانی پر می کشه. سریال در ِ پیت ِ "درمسیر زاینده رود" رو شروع کردم به دیدن. برای نماهای تمام صفحه ای که از اصفهان نشون می ده. نمی دونم، قسمت اوّل بود یا دوم. وقتی چهلستون رو نشون داد، بغضم گرفت. و این، شاید قوی ترین حسّی بود که تا به حال، نسبت به یک "جا" داشتم. جایی که انقدری هم ازش خاطره ندارم. بعدش فکر کردم که گیتی اشتباه می کرد شاید. که می گفت ما به آدم ها تعلّق داریم، و به خاطر خاطره هایی که با آدم ها در جاها می سازیم، به اون جاها هم احساس تعلّق می کنیم. فکر کردم من لا اقل اینجوری نیستم. یعنی منی که دلم برای مسجد آقابزرگ همیشه ی خدا تنگه، به خاطر خاطره های من از اونجاس؟ نیست گمونم.

-          این که روز به روز، زندگی سخت تر می شه، به خاطر تصمیم هاییه که باید گرفت. دیگه سره از ناسره معلوم نیست. دیگه درست و غلط ها تابلو نیستن. از همون اوّل دوراهی باید با خودت، صادقانه، طی کنی که در هر حال چیزهای عزیزی رو از دست خواهی داد. گیری که خیلی وقتا توی این سال بهش دچار شدم این بوده که خیال کردم این راهی که دارم می رم، این جایی که هستم، این روزایی که دارم می گذرونم، منافات داره با این که "زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی (اکنون) است." هزار بار به خودم گفتم باباجون. مگه تو یه جایی، یه روزی به این نتیجه نرسیدی که توی زندگی ای که به یه تارِ مو بنده، نباید واسه فردا و پس فردات برنامه بریزی؟ مگه قرارمون این نبود بچسبی به حال؟ که دَم رو دریابی؟ خوب، این آخه چه دمی است که داری در می یابی؟ اگه قرار بود فقط دم رو دریابی که اون همه چیز رو، اون همه کس رو، نباید می ذاشتی و می اومدی این سرِ دنیا. دِ آخه اگه می خواستی دَم رو دریابی، که کلّ این روزها نمی ارزید به یه شب راه رفتن توی پارک طالقانی یا پارک ابوذر با شهاب. و همیشه، تهِ تهش فقط گفتم خدا! حالا که اینجام، مگه نه این که الخیرُ فی ما وقع؟ به حضورت توی همه ی این لحظه ها قسمت می دم، یه کاری کن که یه روزی، بعد ها، شاید سال ها بعد، یه موقع شک نکنم به روزهای رفته. و خیالم قدری راحت تر شده.

-          اینجا خارجه. جایی که هیچ کس به زبون تو حرف نمی زنه. جایی که وقتی توی ایستگاه مترو، توی خیابون، توی دانشگاه، توی فروشگاه راه می ری، از حرفای بقیه فقط یه چیزی شبیه نویز دستگیرت می شه. جایی که چپ و راست، همه به تو لبخند می زنن. و همه نایس هستن. و من نمی­فهمم منظورشون از این همه نایس بودن چیه. اینجا جاییه که یه سال آقای جمشیدی رو نمی بینی  و ده بار زنگ می زنی به موبایل اعتباری اش، و هیچ وقت نمی تونی باهاش حرف بزنی. جاییه که دست و دلت نمی ره به خط نوشتن. جاییه کهحس می­کنی چیزهایی درونت می­خشکه کم کم. محمّد گفت به خودم قول دادم اگه یه چیزی خشکید، سه سوته برگردم. گفتم با اطمینان می گم یه چیزایی می خشکه، و با اطمینان می گم برنمی گردی. بدبختی اینه که یه چیزای دیگه ای هم جوونه می­زنه.

-          اینجا جاییه که یه سالِ تموم رو توش بی­قرار بودم. و بی­قراری، کیفیت مشترک همه ی روزهای من توی این یه سال بوده. نمی دونم. شایدم خودِ من بیشتر از این شهر دلم خواسته و سعی کردم بی­قرار بمونم. که فکر کنم مسافرم هنوز. که این فکر، در عینِ اون بی­قراری، یه آرامشی بهم بده. که اینجا جای موندن نیست. این جا جاییه که گاهی دلم می خواد همیشه توش مسافر بمونم. با وجودی که هیچ نمی دونم این سفر تا کِی قراره طول بکشه.

-          اینجا جاییه که هر روزش رو با این فکر تموم کردم که یه روز کم شده از انتظار. انتظار دیدنِ دوست. و مگه می شه روی لحظه ای که با دوست می گذره قیمت گذاشت؟ با این فکرها، اعتراف می کنم خیلی از لحظه ها رو تلف کردم. و خیلی وقت ها که چیزی به دست آوردم، اون قدری که باید قربونِ خودم نرفته ام. و خیلی وقتا خودمو مؤاخذه کردم. برای این ناشُکرانه زندگی کردن در این جا.

-          اینجا، فیس بوک همه ی زندگی ِ منه. گاهی انقدر زود به زود کلیک می­کنم روی آدرس که توی اون فاصله هیج اتفاق جدیدی در هوم پیجِ فیس بوک نیفتاده. و خداوکیلی، فیس بوک از مواهب روزگاره. چند باری خواستم کلاً پروفایلم رو نابود کنم، یا اقلاً واسه یه مدّت غیرفعّالش کنم. نشد که نشد. مجتبی یه بار، هشت، نه ماه پیش زیر یه کامنت من که غُر زده بودم از دستِ فیس بوک، کامنت گذاشته بود که اگه مردی ترکش کن. نه برادر. مرد نبودم.

-          وقتی غُر می زنی از اینجا، از غربت، از دلتنگی، از اون ور با لحنِ شاکی، بهت می گن: اگه ناراحتی برگرد. و این جمله ای که می گن، از بی معنی ترین جملات تاریخه. کسی که بیاد اینجا، می فهمه که به محض این که پات رو بیرون می ذاری از ایران، همه چیز پیچیده تر از قبل می شه حتّی. سپهر می گفت توی یه وبلاگ خونده که ایرانی های مقیم خارج، خیلیاشون، حکایت آدمایی هستن که همیشه بین دو تا صندلی وایسادن و هیچ وقت یکی رو ول نمی کنن که با خیال راحت برن و روی یکی از اون دوتا بشینن. این حکایت ماست. تا قبل از اومدن، فکر می کنی سخت ترین تصمیم زندگی اومدن یا نیومدنه. می گی، فوقش بد می گذره. برمی­گردم. بعد که می آی. می بینی نه! سخت ترین تصمیم، تصمیم موندن یا برگشتنه. خلاصه این که یه جوریه که نه راه پس داری، نه راه پیش.

-          و بعضی ها دلداری ات می­دن. می گن: اینجا همه چی سرِ جاشه. همه ی اینا رو می شه دوباره به دست آورد. چیزی رو که از دست ندادی. ته دلم، یه پوزخند می زنم. نه. چیزی که از دست رفت، از دست رفته. و گاهی تصمصم می گیری که برگردی. بهت می گن: همونجایی رو که هستی، سفت بچسب. اینجا همه چی بهم ریخته اس. روز به روزم داره بدتر می شه. خوب جایی رفتی، حالشو ببر. و باز فکر می کنم که چی به هم ریخته آخه؟ همه چی سرِ جاشه به خدا. همه چی مثل همیشه اس.

-          بدتر از همه ی اینا اینه که با این بی قراری، با این غمِ ناموزون، با این فکر شولوغ، با این عدم اطمینان، هر روز باید یه ایمیل جواب بدی در باره ی اَپلای کردن. اگه بگی نیا، فک می کنن خیلی داری کلاس می ذاری. و اگه بگی بیا، خودت عذاب وجدان می گیری که آخه مرد حسابی! تو خودت یه ساله داری فک می کنی که بالاخره آخرِ آخرش، می ارزید یا نه. بعد راهنمایی می کنی که یکی دیگه هم پاشه بیاد؟

-          دلم برای روی ماهِ همه تنگه. برای روی کر و کثیف تهران هم تنگه. برای انقلاب و کریمخان و هفت تیر. برای مدرّس و کردستان و همّت. برای میرداماد و شریعتی و ولی عصر. یه روز می آم. همه تونو بغل می کنم. J

-          وقتی هنوز خیلی تازه بود که اومده بودم اینجا، شب و روز یاد ِ شاگردام بودم توی آتلیه ی پنج معماری هنرهای زیبا. یه روزی فیس بوک رو باز کردم. دیدم منو توی یه عکس تگ کردن که خودم توش نبودم. رفته بودن کاشان، باغ فین. رفته بودن دمِ نیمکتی که چند ماه قبلش با هم اونجا بودیم و من نشسته بودم و کروکی زده بودم. نمی تونم بگم چقدر خوشحال شدم اون موقع. آدم وقتی انتظار یه چیز خوب رو نداره، اون چیز خوب روحِ آدم رو غافلگیر می کنه. و من انتظار نداشتم اونا هم، که جوونن و دورِ هم، یادِ من باشن. ولی بودن. و شاید دلِ اونا هم واسه ی من تنگ می شه گاهی. این روزها، آرزوی من اینه که تهران و خیابوناش، که این همه توی این یه سال یادِ همه شون بودم، دلتنگ همه شون بودم، اونا هم یه کمی دلشون برای من تنگ باشه. که وقتی دوباره همدیگه رو دیدیم، غریبه نباشیم. و همدیگه رو بغل کنیم. بدونِ اکراه.

-          این نوشته رو خیلی بدبینانه نوشتم. حتّی یکی دوتا بندش رو که از خوبی ها و مهربونی های مونترآل نوشته بودم، حذف کردم. حالم خوبه امّا. مرثیه است دیگه. به احترام همه ی این بی قراری ها. همه ی این روزها و شب های انتظار و دلتنگی، چیزهای خوبش رو توی این پُست نمی گم. نگه داشتم برای خودم. برای این که اقلاً تلخ تمومش نکنم، دلم می خواد کلّ نامه ی دیروز سپهر رو بیارم این ته. که حالم رو خوب کرد. و یه چیزایی رو یادم انداخت که انگار توی این یه سال یه جورایی یادم رفته بود:

 مازیارِ عزیز شما خوبید؟ من بد نیستم واقعاً. یعنی زنده گی که برایِ همه مان سخت است خیلی. ولی یک وقتی می شود که آدم می بیند قرار نبوده به ش خوش بگذرد در این زنده گی، و وقت هایی هم که خوش می گذرد اضافه بر سازمان است. آن وقت به مسئولیت هایِ اجتماعی ش فکر می کند. و این جور می شود که آدم هایِ دیگر با لطفی که می کنند از این که وجود دارند، به ش کمک می کنند که حالش خوب باشد. ولی باز چون آدم یک کارهایی می کند، و بدی ها و بی عرضه گی هایی دارد، دائم آدم هایِ دیگر را ناراحت می کند. این جور وقت ها دیگر حتا این حرف ها هم فایده ندارد. ولی چاره چیست؟
ما این طور زنده گی را می گذرانیم
و البته دلِ مان هم تنگ است
باید دیگر کریسمس بیایید
و تا آن وقت خوب باشید حتماً
و مواظب
آدم حواس ش که پرت شود حالش بد می شود
:
دی

----------

پانوشت:

 

1.     عاریه گرفتم از سهراب، جایی که می گه:

...

ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد

و شاه راه هوا را

شکوه شاپرک های انتشار حواس

سپید خواهد کرد.

برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند! ...

پا رویِ خاکِ دیگران (5 و آخر)

بی بهارم می شه گاهی خوابِ نرگس ببینیم؟

یک

-          الآن از روزآنلاین چک کردم. تاریخش مالِ پریروز بود. چهارشنبه دوازده اسفند. پس امروز چهاردهِ اسفند هشتاد و هشته. سال داره تموم می شه. چه بخوام، چه نخوام یادِ پارسال می افتم. همین روزای دمِ عید و اُمیدی که تهِ دلِ همه بود. یادِ شب هایی که با شهاب می رفتیم پارک طالقانی و هر حرف و حدیثی رو یه نشونه ی خوب تعبیر می کردیم. هنوز خاتمی انصراف نداده بود و همه خیال می کردن تهِ ضدّ حال اینه که خاتمی بکشه کنار. امّا بعد تر و بعد تر دیدیم، حس کردیم، با پوست و گوشت و استخون که ضدّ حال ته نداره. و این روز ها فقط امیدوارم به سالِ نو. اصلاً نمی خواستم با این پاراگراف شروع کنم. امّا به احترامِ یک سالی که گذشت و سخت گذشت، به همه ی ما، شروع که کردم به تایپ کردن، همین ها رو نوشتم.

دو

-          حسّ و حالِ درس خوندن نیست. یه ماه و نیم مونده به تهِ ترم و من انگار فقط دارم زور می زنم که زمان رو هُل بدم به جلو تر. که این یه ماه و نیم هم تموم شه. آخه روز های اسفند رو مگه آدم می تونه درس بخونه؟ باید توی شولوغی خیابونای تهرون قدم زد. از این سرِ شهر تا اون سرش. باید کلّ کریمخان رو راه بری. توی نشرِ چشمه و ثالث و یساولی. باید قدم بزنی توی طالقانی، تا برسی به ایستگاهِ مترو و لای بوی سُرب، بوی بهار رو پیدا کنی و ... حظ کنی. که بهار داره می آد. اسفند رو چه به درس خوندن آخه؟ باید بری روی نیمکت های کاجستان دانشگاه بشینی و زیرِ پات رو نگاه کنی، که از لای شن ها، سبزه زده بیرون.

سه

-          دیروز همین غُر ها رو می زدم. نه غُرِ درس خوندن. غرِ این که اگه تهرون بودم، الآن بوی عید می اومد و بادِ خنک دمِ بهار. گفت اینجا هم یه فرق هایی کرده ها. آفتابش یه شکل دیگه شده. گفتم نه بابا. می گن باید تا خرداد صبر کنی که بهاری بشه هوا. امّا امروز، یه ساعت پیش که از خونه اومدم بیرون، دیدم راست می گه. اینجا هم یه جور دیگه شده. حتی چمن ها روو دیدم که از زیرِ برف اومدن بیرون و بفهمی نفهمی دارن سبز می شن. اگه نخوای مقاومت کنی، اینجا هم اسفنده.

چهار

-          اون بالا، داخل پرانتز، نوشتم آخر. یعنی که نه این که دیگه نمی خوام بنویسم اینجا. معنی اش اینه که حالم یه جورایی به هم خورد از این "خاکِ دیگران" گفتنِ خودم. باز نه این که بگم خاکِ خودمه. از اینش حالم به هم خورد که خیال کردم باید این مقطع رو جدا کنم از بقیه روزهام. فقط واسه این که الآن اون سرِ دنیام. و بعضی وقتا دلم خواسته شعری بذارم اینجا، و نذاشتم. واسه این که ربطی نداشته به خاکِ دیگران. احمقانه است. اینجا و اونجا نداره که. داره ها. خوبم داره. ولی آدمش مهمه. آدم همون آدمه. چه اهمیت دارد، گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟

پنج

-          دیشب خواب دیدم که خاتمی و موسوی و کرّوبی رو دستگیر کرده بودن. شبِ عید. و تیترِ وطن امروز و کیهان و جوان و ایران حرف های مسؤولین بود که مردم می تونن با خیال راحت برن به استقبالِ عید. با فراغِ بال. چه بساطی یه که واسه ی ما درست کردین آخه؟ آخه آدم بخوابه، بازم از این خوابا ببینه؟ تازه خوابِ همین روزنامه ها رو هم ببینه؟ تازه اظهار نظر های واقعی و حقیقی کمه مگه؟ یعنی باید تو خواب هم از این جفنگیات بخونم؟

شیش

-          سه شبِ پیش یه خوابِ عجیب دیدم. خواب دیدم یه کبوتر پیدا کرده بودم. که بالش زخمی بود. برده بودمش خونه، گذاشته بودمش تو قفس که حالش خوب شه. که آب و دونه بدم بهش. نمی دونم چی شد که توی مشتم گرفتمش یه روز و بردمش یه جایی. شاید می خواستم واسه زخمش یه چیزی بگیرم، یا غذا بخرم واسه اش. اینجای خواب رو نفهمیدم. تو راهِ برگشت. محکم گرفته بودمش که فرار نکنه. خیال می کردم صلاحش رو خودم بهتر از اون می دونم. و توی مشتم وول می خورد. من تا حالا توی بیداری همچین حسّی رو تجربه نکردم. خیلی عجیبه واسه ام. نمی دونستم که تو خواب، ممکنه آدم حسّ جدید هم داشته باشه. رسیدم خونه. گذاشتمش تو قفس. امّا تا اومدم درِ قفس رو ببندم، در رفت. دوباره به زور گرفتمش. به هزار زحمت. وقتی گذاشتمش توی قفس، دیدم همه ی بال و پرش ریخته. هیچی ازش نمونده بود. غیر از نوکش و یه هیکل نحیف بدون بال، بدون پر. تهِ قفس افتاد. از پهلو و آروم آروم وول می خورد. بدون هیچ تلاشی برای فرار. نمی تونست فرار کنه. حتی اگه درِ قفس رو باز می ذاشتم. توی خواب، گریه ام گرفت. فحش می دادم به خودم که تو غلط کردی که فک کردی اون خودش نمی فهمه کی باید آزاد باشه. صبح که پا شدم، حالم عجیب بود. دو روزه که اون حس رو دارم. حسّ پرنده ای که توی مُشتِ دستِ راستم داره وول می خوره...

هفت

-          با دوستای توی ایران که حرف می زنم و از حسرتم برای این روزهای تهرون می گم، همه شون پوزخند می زنن. که ای بابا. این روزا به تنها چیزی که فکر نمی کنیم، بوی بهاره و نسیمِ عید. دو هفته پیش توی نسخه آنلاین روزنامه بهار یه مصاحبه با قوچانی خوندم. ازش پرسیده بودن چه آرزویی داری؟ گفته بود این که سالِ هشتاد و هشت زودتر تموم شه. آدم همه اش منتظرِ یه جور شروعه. و عیدِ ما، نوروزِ ما، از همه ی شروع ها بهتره. چه کار کنیم غیر از این که امیدوار باشیم؟ چه می دونیم که روزهای روشن کی می آن. ولی می آن لابُد. بهترین چیزی که بهش محکوم هستیم، همین اُمیدوار بودنه.

هشت

-          چند سالِ پیش، دانی یه سری کارت داد بهم. این تیکه های اضافه کاغذه رو که بعدِ چاپ بُرش می خورد، ازش استفاده ی مفید می کرد. روش عکسِ یه غروب بود، یه جورایی جواد هم بود! نوشته بود: تلخیِ انتظار را به اُمیدی که خواهد آمد، می توان تاب آورد. یا یه چیزی توی همین مایه ها. اینم همیشه توی ذهنمه. امّا امروز داشتم فکر می کردم بت این که تلخیِ انتظار رو به هیچ امیدی نمی شه تاب آورد. این که مجبوری تحمّل کنی، تا بگذره، ربطی به اون اُمید نداره. انتظارش تلخه همیشه.

نه

-          به همه ی دوستام که دقیقاً اون طرفِ کره ی زمین هستن، یه جا سلام می کنم. دلم برای همه تنگه و برای بعضی ها تنگ تر. برای من، همیشه، پونزده روزِ دومِ اسفند شیرین ترین زمانِ سال بود. تا دمِ تحویلِ سال. برای همه پونزده روزِ خوب می خوام از خدا. الهی که همه خوب باشین. و خوشحال. و اُمیدوار. به سالِ نو و  روزهای نو. که اگه همه امیدوار باشیم، شاید خدا هم بمونه توی رو در واسی و یه کاری بکنه. زودتر. مخلصِ همه. J

 

پا رویِ خاکِ دیگران (4)

تا تهِ کوچه ی شک، تا هوایِ خُنکِ استغنا ...

...

باغِ ما در طرفِ سایه­ی دانایی بود.

باغِ ما جایِ گره خوردنِ احساس و گیاه،

باغِ ما نقطه­ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود.

باغِ ما شاید، قوسی از دایره­ی سبزِ سعادت بود.

میوه­ی کالِ خدا را آن روز، می­جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می­چیدم.

تا اناری ترکی بر می­داشت، دست فوّاره­ی خواهش می­شد.

تا چلویی می­خواند، سینه از ذوقِ شنیدن می­سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پسِ پنجره می­چسبانید.

شوق می­آمد، دست در گردنِ حس می­انداخت.

فکر، بازی می­کرد.

زندگی چیزی بود، مثلِ یک بارشِ عید، یک چنارِ پُر سار.

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود،

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوضِ موسیقی بود.

 

طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه­­ی سنجاقک­ها.

بارِ خود را بستم، رفتم از شهرِ خیالاتِ سبُک بیرون

دلم از غُربتِ سنجاقک پُر.

 

من به مهمانیِ دنیا رفتم:

من به دشتِ اندوه،

من به باغِ عرفان،

من به ایوانِ چراغانیِ دانش رفتم.

رفتم از پلّه­ی مذهب بالا.

تا تهِ کوچه­ی شک،

تا هوایِ خُنکِ استغنا،

...

سهراب سپهری

هشت کتاب، صدایِ پایِ آب، صفحه 281 تا 283

پا رویِ خاکِ دیگران (3)

من پر از بال و پرم ...

-          یک:

با وجودی که اصلاً فکرش رو نمی­کردم دیشب تموم بشه، امّا تموم شد. تحویلِ آخرِ ترم. فردا روزِ تحویله. دیشب، اوّلین شبِ آرامش بود.  بعد از یه ترمِ سخت و عجیب و پر از شگفتی.

-          دو:

9 روزه که ویزام اومده. فردا غروب، به امیدِ خدا، سوارِ هواپیما می­شم و می­پّرم به طرفِ خاکِ خودمان. موقعی که درخواست ویزا رو می­فرستادم، خیلی پریشون احوال بودم. و شُکر. که الآن خوبم. و اینجا رو دوست دارم. و حتّی از دیشب در حالِ خداحافظی کردن هستم با اتاقم. که یه جورایی خونه­ی منه. و دوستش دارم.

-          سه:

هرکس که می­شنوه دارم می­رم، یا تعجِب می­کنه، یا مسخره. بعد از سه ماه؟! بذار عرقت بچّاد!!! دوروغ می­گن. سه ماه که نیست. سه ماه و 12 روزه. حسّ عجیب غریبیه. همیشه از خونه که دور می­شدم، مسافر بودم. حالا، انگار به خونه نزدیک می­شم و مسافرم. چیزِ غیر منتظره اینه که از دو، سه روزِ پیش دلم واسه همین جا که هنوز توشم، تنگ شده! دیوانه هستم من. از هرجا که می خوام به هرجا برم، هر چند روز یا چند ساعت هم که اونجا بوده باشم، غم می­گیردم. دیشب فکر می­کردم به این که اساساً واسه آدمِ این شکلی، تجربه های زیاد به صلاح نیست. نمی شه که. هی هر جا بری، پیشِ هر کی بری، از هرجا رد شی، دلتو گره بزنی که. ولی هست. و من این جوری ام. پارسال که ترمِ یک، یه روزِ آخر هفته رو می رفتم کیش درس می دادم، هر هفته موقع برگشتن و خداحافظی با رضا، دِپ می­زدم. پووووف. چه بساطی داشتم اون روزِ آخر، شاید 9 یا 10 شهریور، دمِ در پنجاه تومنی و تو حیاطِ بزیِ هنرها. و این تازه در موردِ جاهاست و در و دیوار و ساختمونا. در موردِ آدم ها که واویلاس. گمونم تو این سه ماه و خورده ای خوابِ هزار نفر رو دیده باشم. ولی خوب. دیگه عادت کردم به این وضعیت. همینه که هست!

-          چهار:

دیشب بعد از تموم شدنِ کار، آخرین شبِ صفاسیتی (اصطلاحی که توی سریال مسافرانِ رامبدجوان استفاده می­شه) بود با علی. اونم امروز صبح رفت تورونتو. رفتیم یه چلو کباب دیگه زدیم بر بدن! بعدشم آخرین قسمتِ آپلود شده­ی مسافران رو دیدیم. و خداحافظی کردیم. مثِ آدم هایی که یه عمره کنارِ هم بودن و حالا دارن خداحافظی می­کنن واسه یه عمرِ دیگه! بعدش که اومدم، باز رفتم بیرون. نصف شب. نزدیک ساعت سه. و قدم زدم. تو پیاده روهایی که حدود بیست روز کنارشون نیستم. همینجوری. واسه خداحافظی. که یعنی همینجوری برّ و برّ نگاهتون نمی کنم که برم. رفیقیم با هم! چه خوشحالم که الآن، حسّم به این شهر و به این خیابونا خیلی با یه ماه و نیمِ پیش فرق داره. چه خوشحالم که هم بی­قرارِ رفتنم، هم می دونم که دلم واسه اینجا هم تنگ می­شه. چه خوبه که الآن حسِ پرنده­ی اسیرِ تو قفس رو ندارم که بیست روز بهش اجازه هواخوری داده باشن. و شُکر.

-          پنج:

تو حال و هوای خداحافظی با علی بودم و راه می­رفتم. سرِ میلتون، جلویِ درِ 16 آذر (!! درِ مک­گیل توی خیابونِ دانشگاه. بی­ربط نیست به درِ 16 آذرِ عزیز. فقط گیت و کارت خوان و از این برنامه ها نداره. همه ی شهر از توش رد می شن. از این ور به اون ور. هی. یادش به خیر. دبستان که بودم. یه بار با بابا از وسطِ دانشگاه تهران رد شدم. فقط یه بار. و هیچ­وقت یادم نمی­ره. الآن یادم اومد. یعنی دانشگاه تهران هم همینجوری بوده لابد.) محمّد رو دیدم. محمّد، داداشِ ابراهیمه که یه ترم آقا معلّمِ بیان معماریِ 2 اش بودم تو آتلیه 5. می دونستم که اینجاس. ولی تو کلّ ترم یا وقت نشد که ببینمش و یا تنبلی کردم. یه بارِ دیگه فقط دیدمش و اون بار هم اتفاقی. توی قصرالکباب، نزدیک کونکوردیا. یه نصف شب که یه کار دیگه مون تموم شده بود و با علی رفته بودیم یه چلو کباب دیگه بزنیم بر بدن. چه خوشحال شدم که دیدمش. همونجا تو سرما شروع کردیم به حرف زدن. بعدش تعارف زد که بریم آفیس. طبقه دومِ مک کونل. رفتیم. چه راحت حرف زدیم. بیشتر از یه ساعت. مثِ خودِ ابراهیم، عزیزه و دوست داشتنی. نزدیک چهار و نیم بود که برگشتم. طبقِ معمول داشتم به این فکر می­کردم که چه قدر خوشبختم که این همه دوستِ خوب دارم و این همه آدمِ خوب می شناسم و روز به روز هم تعدادشون بیشتر می­شه. و با این که این جمله به شدّت کلیشه محسوب می­شه، استتوسِ فیس بوک رو گذاشتم: دوستانی دارم، بهتر از آبِ روان. و خدایی که در این نزدیکی­است. و داشتم فکر می­کردم آدم دیگه چی می­خواد از دنیا؟ چی بخواد از خدا؟ همین که هست، یه عالمه از سرم زیاده.

-          شیش:

چند روزِ پیشِ بعد از ان ماجراهای 16 آذر، یکی لینک یه عکس رو به اشتراک گذاشته بود از پروفایل یه آدمی که مثلاً مخالفِ مثلاً جنبشِ سبز بود. یه کارِ گرافیکی ضعیف بود و یه دستی که نماینده سبزِ علوی بود، داشت یه روبانِ سبز رو از یه دستِ دیگه که نماینده سبزِ اُموی بود باز می کرد و آستینِ اوّلی چفیه بود و آستین دومی پرچمِ انگیلیس. کامنتای زیرش رو خوندم. دوستای دیگه ی اون خانوم خوششون اومده بود و تشکّر کرده بودن. کنجکاو شدم. رفتم تو پروفایلِ اون خانم. اطلاعات زیادی رو نمی شد دید. چون تو لیستِ من نبود. یه لینک بود به گودریدز (GoodReads). رفتم ببینم چه کتابایی می­خونه. بیش از نصفِ کتاب ها همینایی بود که ما می­خونیم. که من می­خونم. آخری اش، این مردمِ نازنینِ رضا کیانیان بود. دلم سوخت. از این که روز به روز داریم دشمن تر می شیم. همه با هم. دو به دو. یادِ دو هفته قبلِ 22 خرداد افتادم. که طرفدارای موسوی و کرّوبی تو فیس بوک داشتن همدیگه رو له می­کردن. و همه رفیق بودیم. و حالا هم خیلی ها دلشون خوشه که دل ها نزدیک شده. و من مطمئنّم که نزدیک شدنِ دل ها کارِ یه روز و دو روز نیست. و ما سال هاست که از هم دوریم و داریم دورتر می شیم و دشمن تر. سرِ هیچ و پوچ. و باز یادِ روزای ترم اوّل و دومِ لیسانس افتادم. که اونجا هم دو دسته شده بودیم. اموی و علوی لابد. و من چه خوش خیال بودم که سعی می کردم به بروبچه ها بفهمونم که اونا انقدی با ما فرق ندارن. و مثلاً اون یه جور دیگه می­پوشه و تو یه جورِ دیگه. و همه دل­شون پر بود و یه کوهی از دلیل و یه عالمه مثال از توهین و تحقیر. و اون طرف هم همین بود لابد. و همه همیشه حق داشتن و همیشه حق دارن. خدایا. ما کی یه ملّت می شیم؟ کی همه مون خاکستری می­شیم؟ کی می­شه که هی همه حق نباشن واسه خودشون و باطل برای اون یکی؟ به محمّد گفتم دیشب. و قبل تر به یکی از شاگردام هم گفته بودم. این که من مدّت هاست که سعی می کنم دور باشم. از همه­ی این قیل و قال ها. و سرگرمِ درست کردنِ دو وجب آرامش هستم درونِ خودم، که همونجا زندگی کنم. مدّت هاست که نا امیدِ نا امیدم از این که اون آرامش رو بشه بیرون پیدا کرد. و امیدوارِ امیدوارم. به خودم و به اون یه وجب.

-          هفت:

روح اله چند وقتی پیش فایلِ فلش پایان نامه لیسانس گرافیکش رو فرستاده بود واسه ام. موضوعش نشانه های متحرّک بود. عالی بود. یه سری لوگو که به تناسبِ مفهوم شون، انیمیشن داشتن و همون معنا رو می­رسوندن. سرِ کلاسِ آوی فریدمن لپ تاپم رو باز کرده بودم و تماشا می کردم. علی کنار دستم بود. پشتِ سر، ژنگ چنگ بود. همکلاسیِ چینی که قبلاً هم وصف احوالاتش رفته بود. ما که نگاه می­کردیم، اونم نگاه می­کرد. کنجکاو شده بود. 20 تا لوگو بود. دونه دونه انیمیشن هرکدوم که تموم می­شد، پچ پچ کنون می پرسید این چی بود. و ما به بدبختی سعی می­کردیم توضیح بدیم. آسوناش جستجو و شهر و اینا بود. متوسّط ها وصل و نیاز و اینا. و به رستاخیز رسیدیم. له شدیم! اونم مرام گذاشت و گفت که فهمیدم و تابلو بود که نفهمیده. بامزّه بود. این که ما یه عمره با یه مفهوم، یه جورایی روز و شب داریم زندگی می­کنیم و یه سری آدم، یه گوشه­ی دیگه­ی دنیا تصوّری ازش ندارن. و اونا هم دارن زندگی می­کنن. بدون این که رستاخیزی داشته باشن. و خیلی سالم تر ازما هستن. و خیلی روراست تر. و خیلی کمتر دروغ می­گن. کلیشه ای شد باز؟ خوب به من چه. راس می­گم دیگه.

-          هشت:

ساعت پنج و ده دقیقه است و من می­خوام هشتِ صبح از خواب پا شم و یه عالمه کار دارم تا غروب که سوار طیّاره بشم و بیام اون سرِ دنیا. حرف زدنم می­آد و دلم می­خواد باز بنویسم. امّا صلاح نیست فعلاً. یه توضیح. این که تو این همه مدّت باز هیچی ننوشتم، این دفعه دیگه انصافاً واسه گرفتاری مستمری بود که دچارش بودیم. حتی یه دفتر خریدم، دو ماهِ پیش. که تلگرافیِ تلگرافی (چه قدر هم من بلدم تلگرافی بنویسم یا بگم جونِ خودم!) وقایع روزانه رو بنویسم. چون همه اش جدید بود و ارزش نوشتن رو داشت. امّا فقط دو روزش رو نوشتم. خلاصه من هیچ وقت آدمِ خوش قولی نبودم. و دیگه قولی نمی­دم. شرمنده ام ولی.جدّا.

-          نه:

فردا این موقع. نمی دونم تو هوام یا تو قرودگاهِ هیتروی لندن یا یه جای دیگه. ولی خوب. دارم می­رم به امیدِ همه­ی چیزهایِ خوبِ خونه­ی خودم. بعد از سه ماه و 12 روز. مخلصیم.

 

پا رویِ خاکِ دیگران (2)

و نپرسیم کجاییم ...

-          یک:

گمونم سوّم راهنمایی بودم که خواهرم کاست (باران عشق) ناصر چشم آذر رو واسه ام خرید. اون موقع ها خیلی معروف شده بود بین ملّت. واسه همین جلد کاست رو عوض کرده بودن. کاور قبلی ساده بود با زمینه آبی کمرنگ و سفید. و کاور جدید یه چیزِ جواد بود. آب بود که گلِ رُز روش شناور بود! قطعاتش انصافاً خیلی قوی بود. بعدها که این تریپ ریلکسیشن و اینا مُد شده بود، دکترا اینو توصیه می کردن به مردم. کامپیوترمون رو که عوض کردیم، اوّلین سی دی آودیوکه خریدم، همین بود. از پایتخت گرفتم. بعدها هم که رادیوپیام تو بخشِ گزارش ترافیک، کلّ آلبوم رو به قولِ میرحسین لجن مال کرد. اخبارِ هواشناسی سیما هم ایضاً. سی دی ما هم خش پیدا کرد و دیگه نمی خوند. تلاشی هم نکردم واسه خریدنِ دوباره اش. گفتم دیگه حالِ سابق رو نداره لابد. با اون همه لجن مال شدن! مثِ بوی پیراهنِ یوسف مجید انتظامی که تو محرّم و ارتحال و غیره، وقت و بی وقت پخش شد. مثِ ای ایران ایرانِ محمّد نوری.

امروز داشتم تو اینترنت دنبال یه آهنگ احسان خواجه امیری می گشتم که داونلودش کنم. بارانِ عشق چشم آذر رو پیدا کردم یه جا. آلبوم رو دانلود کردم. اینترنتِ مفتی و آلبوم مفتی. باران عشق رو که گوش دادم، دیدم به همون خوبیِ همون موقعشه بنده خدا! خوشحال شدم.

-          دو:

دیروز با کسرا رفتیم جیمِ مک گیل. (جیم همون ورزشگاه و ایناس. اسمِ آدم نیست!) رفتیم پینگ پونگ بازی کردیم یه ساعت. خیلی حال داد. قدّ پارسال که تو دانشگاه کیش، بعد از کلاس، غروبِ جمعه با رضا بازی می کردیم. قرار شد بازم بریم بازی کنیم. بازی هم تنگاتنگ بود. فعلاً یه ست مالِ منه، یه ست مالِ کسرا. ستِ سرنوشت ساز موکول شد به بعد.

-          سه:

هوا اینجا سرد شد دوباره. می گن دیگه گرم نمی شه. همینجوری هی سرد می شه الی ما شاءالله. یه دستکش با خودم آوردم که فعلاً زوده هنوز. به دردِ همون الی ما شاءالله می خوره. این یکی دو روز غصّه می خوردم که چرا یادم رفته اون دستکش های معمولی بافتنی رو با خودم بیارم. امروز کاپشنم رو در آوردم که بپوشم. دستمو که کردم تو جیبش، دیدم دستکش ها اونجاس. از زمستونِ پارسال مونده بود توش. انقد ذوق کردم. انقد ذوق کردم. گفتم کاش یه چیز دیگه می خواستم از خدا.

-          چهار:

چند شب پیش نشستم و یه سیاه مشق آماتور نوشتم. طبیعتاً اینو نوشتم: روشنیِ خانه تویی. خانه بمگذار و مرو. فردا صبحش بردمش دانشگاه و با سوزن زدم رو بُردِ بالایِ میزم تو آتلیه ی تحصیلات تکمیلی. باید یه کاری می کردم که به اونجا یه احساس تعلّقی پیدا کنم. چنگ ژنگ (همکلاسیِ چینی) اومده بود وایساده بود دمِ سیاه مشق. با تحیّر. (مرو) رو یه ده باری نوشته بودم کنارِ هم. پرسید اینا همه اش یه کلمه اس؟! گفتم نه. اینا تکرارِ همین یه دونه اس.

-          پنج:

سه چهار شب پیش با علی رفتیم چلوکباب خوردیم. تو یکی از معدود رستوران های ایرانیِ مونترآل. جایِ همه خالی بود. آش رشته هم آورد قبلش. بعد از یه مدّت، یه غذای درست و حسابی خوردیم. غذاهای اینا که غذا نیس. این عرب ها زرت و زرت همه جا رستوران زدن و کوفته کباب می دن، اون وقت یه نفر کباب برگ و کوبیده ی ما رو نمی شناسه. خداوکیلی انصاف نیس. واسه خودشون می گم. من نمی دونم این همه ایرانی که ریخته ان همه جای دنیا، کلاً انگیزه ای نداره واسه صادر کردنِ فرهنگ. این که خیلی بده.

-          شش:

تو این هفته هر بار که رفتم بیرون، گذاشتم کلّی سریال ایرانی داونلود شه. این سریال (خورشید پنجم) رو تا قسمت یازدهم که ایران بودم دیده بودم. همه ی قسمت های باقی مونده رو داونلود کردم و هر شب 5، 6 قسمتش رو دیدم. البتّه هر جاش کش پیدا می کرد می زدم جلو. دیشب هم تا 6 صبح همین کارم بود! صبح که می خواستم بخوابم، حس می کردم تو اتاق خودم تو تهرونم. یعنی جدّی جدّی توهّم ورم داشته بودا. کلّی هم خوابم می اومد. وقتی کارایی رو می کنی که اونجا هم می کردی، واقعاً خیال می کنی اینجا همون جاس. پا شدم رفتم بیرون که مسواک بزنم. دوباره برگشتم به اینجا.

-          هفت:

یه قالیچه و یه گلیم انداختم تو اتاقم. از ایران آوردم با خودم. گمونم همین دو تا به این اتاق گرما داده. اون هفته ازمون خواسته بودن یه چیزی بنویسیم در باره جایِ دوست داشتنی مون تو مونترآل. منم که جایی رو نمی شناختم. از طرفی اینجا رو، اتاقم رو، خیلی دوست دارم. وقتی یکِ نصفِ شب از دانشگاه به اینجا می رسم و در رو باز می کنم، یه جورایی همون حسّی رو دارم که وقتی از دانشگاه تهران دیروقت بر می گشتم خونه. همون، نه که همون! شبیهِ همون آرامش رو پیدا می کنم. خیلی خوبه. حسّ خونه، از بهترین حسّ های دنیاس. خلاصه در باره همین دو وجب اتاقم نوشتم. هیچ امیدی نداشتم که نمره خوبی بگیرم. امّا نمره ام خوب شد. J

-          هشت:

تو این یه هفته، فیس بوک دو بار رو اعصاب بوده. مسأله اینه که اقلّاً دو سوّمِ آدم های لیستِ دوستای من، کسانی هستن که سال هاست حتّی یه بار هم ندیدم شون. بعضی ها رو هم که کلاً ندیدم. این که هیچ اولویّتی بین همه ی اعضای لیستت وجود نداره، خیلی بده. یه چیزی می نویسی اون بالا. که تازه منم اونقدی شخصی نمی نویسم. بعد یه آدمی که هیچ وقت باهاش هیچ دیالوگی نداشتی، می آد و خیلی شیک (یادِ مهدی بخشیان افتادم یهو! آقا! خوش باشی اون یکی سرِ دنیا.) تو رو به گند می کشه. خوب ننویس برادرِ من. مجبور که نیستی. اونی که می نویسی شاید واسه تو نقل و نبات باشه، واسه من فحشه. نوشتم از فیس بوک خسته شدم. مجتبی نوشت اگه مردی، بکش کنار! دیدم راس می گه. وقتی می ری اون تو، نه راهِ پس داری، نه راهِ پیش! با این پدیده جدّاً باید چه جوری تا کرد؟ فیس بوک معلولِ دوریِ ماست از همدیگه. بدبختی اینه که نزدیک هم نمی کنه عمراً. به چه دردی می خوره پس؟

-          نه:

پُست قبلی رو که گذاشتم، گمونم خیلیا خیال کردن من اینجا خیلی ناراحتم و دارم با نوستالژی های سابق زندگی می کنم. این که با نوستالژی زندگی می کنم، البتّه یه حرفِ دیگه اس. من اصولاً آدمِ خاطره بازی هستم. مالِ امروز و دیروز و اینجا و اون جا نیست. جهت ایجاد انبساط خاطر و راحتیِ خیالِ همه ی دوستان، باید بگم که حالِ من خوبه. عموماً خوبه. و حتّی از اون چیزی که پیش بینی می کردم قبل از اومدن، خیلی بهتره شکرِ خدا. نگران نباشید. دعام کنید ولی.

 

پا رویِ خاکِ دیگران (1)

قایق از تور تُهی، و دل از آرزوی مروارید

-          یک:

امشب بیستمین شبه که توی یه سرزمین دیگه، زیرِ آسمونی که رنگش خیلی آبی تر از آسمون تهرانه و روی خاکی که غریبه، به معنای واقعی کلمه، سرم رو می ذارم و می خوابم. اقلاً دو هفته اس که دلم می خواد بیام و بنویسم. امّا وقت نمی شه. وقتی قرار باشه تمام آداب و ترتیب های سابق رو بذاری کنار و همه چیز رو جورِ دیگه یاد بگیری، مدام احساس خستگی می کنی. تیکبه تیکّه هایی از اتفاقات این مدّت رو روی یه کاغذ نوشتم و اینجا کنارِ دستمه. امّا همه بیات شدن دیگه. تصمیم گرفتم بی خیالِ همه شون بشم و بدون فکرِ قبلی بنویسم. اینجوری خیالم راحت تره که زود به زود تر خواهم نوشت و شاید کوتاه تر.

-          دو:

امروز اوّل مهر بود و من یادِ هنرهای زیبام و آتلیه­ی پنج معماری که اگه اینجا نبودم، الآن لابد اون جا بودم. احتمالاً طبق معمول 4شنبه هیچ کلاسی شروع نمی شه و شنبه هم که بیان معماریه و ترم هم که با بیان معماری شروع نمی شه. گمونم یکشنبه زودترین وقتی باشه که آتلیه شروع بشه. امّا باز هم انقدی فرق نمی کنه. اگه اینجا نبودم، حتماً همون طرفا بودم. دلم تنگ شده و می شه و خواهد شد و این اصلاً چیز غیر قابل پیش بینیی واسه ام نبود. کاملاً طبیعیه. به قول صالح علاء، زلفِ ما به اون جا و آدم هایی که اونجان گره خورده و به قولِ یکی از دوستان،مگه قرار بوده دلم تنگ نشه؟

-          سه:

فشار کلاس ها بی امانه! با این که به قصد این می اومدم که اقلاً یک سال مثِ چی (چی؟) درس بخونم، امّا خداوکیلی تصوّر همچین اوضاعی رو نداشتم. ظاهراً این دوره، قبلاً یک سال و نیم بوده و از امسال قراره تو یه سال تموم بشه. غیر از همه­ی توجیهاتِ همیشگی که معماری بومیه و مالِ اونجا به دردِ اینجا نمی خوره و مالِ اینجا به دردِ اونجا، به این فکر می­کنم که واقعاً توی این 7،8 سال چیزی بیشتر از خیلی (یعنی همون قدی که همیشه فکرش رو می­کردم) اوقاتم توی دانشکده معماری به بطالت گذشته. بطالت هم مثِ همه­ی چیزهای دیگه، نسبیه و خوب، طبیعیه که من این نتیجه رو در قیاس با اونجا دارم می­گیرم. درمقابل همه­ی بدبختی های اینجا که هر روز اقلاً یه بار تا حوالی نقطه تسلیم آدم رو می بره و برمی گردونه، یه خوبی بزرگ هم داره. قبل تر ها یادمه همیشه به این فکر می کردم که فلانی چقدر استاده. یعنی من چقدر می­تونم بهش به عنوانِ استاد اعتماد کنم. اینجا انقدر فاصله­ی استادت باهات زیاده که اصلاً جرأت عرض اندام رو جلوش پیدا نمی کنی. به هرحال، همه چیز از نقطه صفر، یا حتّی پایین تر از اون شروع شده.

-          چهار:

اینجا(یعنی خارج!) با اون چیزی که خیلی­ها فکر می­کنن، خیلی تفاوت داره. اینجا اصولاً به آدم انقدی خوش نمی­گذره. تمام روز رو که درس بخونی، باز هم کلّی عقبی و مگه می شه این فاصله ها رو به این سرعت پر کرد؟ دیگه بماند که آدم به انواع و اقسام کارهایی که تا حالا طرفش هم نرفته باید تن بده. برای من این دسته از کارها، شست و شو، پخت و پز، خرید و ... بوده.

-          پنج:

یه روز ظهر که از دانشگاه اومده بودم خونه، و از شدّت دلتنگی بغضم گرفته بود، زود خودم رو جمع و جور کردم. پا شدم که برگردم دانشگاه و توی سایبرتک(سالن مطالعه زیرِ کتابخونه) درس بخونم. در رو که باز کردم، داشت نمِ بارون می­زد. و حالم خوب شد. فکر کردم به این که حتّی وقتی خیال می کنی هیچ کدوم از چیزهای سابق رو کنارت نداری، هنوز خیلی چیزها هستن که سرِ جاشون هستن. بارونِ اینجا مثِ بارون همون جا بود. خوب بود. خوبِ خوبِ خوب.

-          شش:

اینجا همه چیز به شدّت مطابق برنامه پیش می­ره. چونه زدن و اینا سرِ تاریخ تحویل و این جور چیزها اصولاً تعریف نشده اس. از همون روزِ اوّل تا تهِ کار معلومه. با این حال، پنج شنبه­ی اون هفته، سرِ کلاس که نشسته یودیم، یه خانومی اومد و گفت آقای لوکا مریض هستن و امروز نمیان. واقعاً فکر نمی کردم که استادای اینجا هم مریض بشن و کلاس بپیچه. خدایی­اش یکی از بهترین خاطرات من تو این مدّت همون نیومدنِ آقای لوکا سرِ کلاس اون روز بود.

-          هفت:

وقتی تو خیابونای مونترآل قدم می­زنم، هنوز یه جورایی احساس تعلیق می­کنم. انگار که پاهام روی زمین نیست. اینا، اینجا، خیلی چیزا دارن که ما نداریم و خیلی وقت ها حسرتش رو می­خوریم. امّا همه­ی چیزهایی که دارن، مالِ خودشونه. مالِ من نیس. و من هم هرجا که باشم، می دونم و باید بدونم که چه چیزهایی دارم و چه چیزهایی ندارم. نمی شه سرِ خودت رو گول بمالی. بالا بری یا پایین بیای، به اون چیزی که مالِ تو نیست، احساسِ تعلّق پیدا نمی کنی. اتّفاق دیگه ای که اینجا می بینم اینه که تقریباً همه­ی اروپایی ها و آمریکایی ها روابطشون مثِ همشهری ها و هموطن ها با همدیگه اس. همه با هم خوبن و هوای هم رو دارن. این در شرایطیه که ایرانی ها بعضاً از دو کیلومتری که همدیگه رو می بینن، راهشون رو کج می کنن. حکایت ملّت ما از اوّل تا آخرش تلخه. هیچ دو تایی از ما تعریف هموطن رو بلد نیستیم و هیچ دو تایی مون انگار در چیزی به نام ملّت با هم اشتراک نداریم. ولی خوب. همه دنبال رأی شون هستن شکرِ خدا. پوووووف!

-          هشت:

موقعی که از ایران می­اومدم، کتاب جدید جعفر مدرّس صادقی رو گذاشتم توی کوله پشتی ام که توی هواپیما یا توی فرودگاه لندن بخونم. الآنم کنارِ تختمه ولی هنوز فرصت نشده اون چند صفحه­ی باقی مونده اش رو بخونم و تمومش کنم. دیگه دارم نا امید می­شم.

-          نه:

دیروز ظهر از دانشگاه اومدم خونه که قسمت اوّل سری جدید برنامه «نود» رو ببینم. خونه (خوابگاه) من خیلی نزدیک دانشگاهه و اینترنت بی­سیمِ دانشگاه رو می­گیره. با این حال سرعت اینترنت مناسبِ دیدنِ زنده­ی نود نبود. همون یه کمی که عادل رو دیدم، کلّی ذوق کردم. علی اینترنت پر سرعت داره خونه اش. قرار گذاشتیم درسامونو یه جوری بخونیم که ساعت سه بعد از ظهر دوشنبه ها (فعلاً 10 و نیم ایران) بریم اونجا و نود ببینم جهت انبساط خاطر.

-          ده:

با وجود قرار اوّلیه، نوشته اوّل کمابیش شبیه یه جور یادداشت خاطرات شد. به هر حال خوشحالم که دوباره شروع کردم به نوشتن. شاید از این به بعد راحت تر و کوتاه تر بنویسم.

 

پی­نوشت 1: فاصله­ی بین ویزا گرفتن و پرواز من انقدر کوتاه بود که نتونستم با خیلی ها خداحافظی کنم. هر چند خیال می­کنم که حتماً برمیگردم به همون خاکِ آشنا، برای همه اس ام اس فرستادم، امّا به خیلی ها نرسید. ممکنه بعضیا که این نوشته رو بخونن، هنوز خبر نداشته باشن که من اومدم این سرِ دنیا. می بخشید منو لابُد. مخلص همه هستم. خوب باشید.

پی­نوشت 2: چهار روز پیش، (شهرِ خیالاتِ سبک) 2 سالش تموم شد. باز هم بی خبر بودم و یکی از دوستان خبرش رو داد. به هر بدبختی که بوده تا حالا بزرگش کردیم. شدیداً از سوء تغذیه رنج می بره ولی خوب، زنده اس. J

 

از میانِ چند دیالوگ

دلِ تنگ

-          یک:

هفته قبل، جمعه، با (...) قرار گذاشتیم تا در باره یه موضوع معیّن، پایان نامه کارشناسی ارشد معماری، حرف بزنیم. با این که من از اوّل بنا داشتم نهایتش تا 8 برگردم، امّا تا نزدیک 10 حرف زدیم و آخرش هم در باره اون موضوع معیّن حرف نزدیم. قرار شد یه موقع دیگه. آخر سر (...) گفت: مازیار! این روزا خیلی تنها شدم. دلم لک زده بود واسه یه ارتباط صمیمی قدیمی. گفت: بعد از این ماجراهای انتخابات، هر کی منو می بینه به احمدی نژاد وصلم می کنه. انگار که من آوردمش. یه قدری درددل کردیم در باره این اوضاع که همه یه جوری با هم نامهربون شدن و این که از بالا تا پایین همه دارن بدترش می­کنن. از خوشبختی خودمون گفتیم که خیلی با هم فرق داریم، اما دو سه ساعت حرف زدیم. گفت و گو کردیم... دست دادیم وخداحافظی کردیم.

-          دو:

چند شبِ پیش، خسته و کلافه بودم. داشتم با (...) تلفنی حرف می زدم. گفتم باید برم باز یه نامه بنویسم. به شوخی گفتم: مازی اومد تو ایوون، نامه نوشت به مادر. گفت: فک کن اگه تو خونه هامون ایوون داشتیم چی می­شد. گفتم آره. مثِ قدیما. آدم غروب می رفت یه آبی می­پاشید تو حیاط، تو ایوون. غم و غصّه دنیا لابد می­رفت از سرش. گفتم فک کن اگه یه حوض داشتیم. آدم می رفت دمِ حوض. دستشو می زد تو آب، خیس می­شد. حالّ آدم خوب می شد حتماً. چی دیگه می خواست واسه خوب شدن؟ می شد حتّی هندونه انداخت توی آب تا خنک بشه. گفت: چیه این اوضاع ما؟ از سرِ شب همه می شینن پای تلویزیون تا شب شه و بخوابن. فک کردم چقد ما بدبختیم که هر چی جیزِ خوب داشتیم، یه جا، یه سره، خودمون زدیم و نابودش کردیم. از اون شب فکرِ ایوون . حیاط و حوض تو سرمه. حسرت می­خورم. دلتنگِ چیزایی هستم که هیچ وقت تجربه اش نکردم.

-          سه:

دیشب، پنجشنبه شب، کانال یک رو که زدم، برنامه (این شب ها) بود. وسطای گفت و گوی کوروش علیانی با محمّدرضا شهیدی فر. اگه می دونستم مهمونش شهیدی فره، زودتر می­اومد سراغش. چه دلتنگش شده بودم. قرار بود از عید فطر پارسال برنامه جدیدش رو ببره رو آنتن، امّا هنوز این اتفاق نیفتاده. اواخر برنامه، از دغدغه های این روزهاش گفت که یه جوری مرتبطه با طرح برنامه آینده اش. از بحران گفت و گو گفت و این که اگه صدا و سیما از مدّت ها قبل، شکل های مختلفی از گفت و گو رو نمایش می داد، الآن با این بحران مواجه نبودیم شاید. به این 2، 3 ماه اخیر یه گریزی زد و از این گفت که در سطوح مختلف ناتوان هستیم از گفت و گو و از اون بالا گفت که حتّی کاندیداهای ریاست جمهوری ما هم بلد نبودن با هم حرف بزنن. حرف ها، حدّ اقل برای من، جدید نبود. دغدغه همیشگی منه. امّا حسابی به دلم نشست. فکر کردم به این که بر خلافِ چیزی که اغلب فکر می­کنیم، شاید اون قدرها هم به حرفِ تازه محتاج نیستیم. شاید بیشتر به یه جور همدلی نیاز داریم. به این که یکی بیاد و حرف های ما رو بزنه.

-          چهار:

امروز ظهر، تو راهِ دکّه­ی روزنامه فروشی، (...) اس ام اس زد و خبر داد که خانومِ یکی از دوستای عزیزمون به رحمتِ خدا رفته. از اون موقع حالم گرفته اس. حالِ همه­ی اونایی که شنیدن، گرفته اس.مُدام دارم فکر می کنم به این که چقدر همه­ی ما معطّلیم. چه قدر تعطیلیم. به این فکر می کنم که زندگی، هیچ چیز و هیچ چیز و هیچ چیزش دستِ ما نیست. دستِ ما هست، اما نه همه اش. به این فکر می­کنم که چقدر نگرانی ها، دغدغه ها و بی­قراری هامون بی اعتباره. امشب پای تلفن به (...) گفتم آدم به جای همه این فکر ها که چی کم و کسر داره تو زندگی، فقط اگه بتونه قانع باشه و راضی، به همه­ی اون چیزهایی که داره، و همه­ی اون چیزهایی که نداره، هر لحظه می تونه مهیّای تموم شدن باشه. با خیالِ راحت.

 

طرح های من (5)

 ... 

برای خاتمیِ نازنین

اِستاده ام چو شمع...1

 

-          12 سالِ پیش بود، کلاس سومِ راهنمایی بودم. خُرداد 76 انتخاباتِ هفتمین دوره ریاست جمهوری بود و کاندیداها ناطق نوری، زواره ای، ری­شهری، جاسبی و سیّد محمّدِ خاتمی. (امیدوارم حافظه درست یاری کرده باشه) با 14 سال نمی­شد رأی داد. نمی­دونم چه دلیلِ منطقی می­تونم پیدا کنم برای این که خاتمی رو از همون اوّل دوست داشتم. تابلو بود که همه همه جوره داشتن از ناطق حمایت می­کردن. یادمه یه ساختمون بود نزدیکای هفتِ تیر که کل ارتفاع ساختمون عکسِ ناطق بود و این اون موقع خیلی چیزِ عجیب غریبی به حساب می­اومد. خودش هم رئیس مجلس بود بالاخره. الآن که ناطق رو گاهی توی تلویزیون می­بینم، به نظرم اصلاً آدمِ بدی نمی­آد. خوبه. ولی... خاتمی رو می­شُد دوست داشت. چرا؟ نمی­دونم.

-          تویِ راه برگشت با سرویسِ مدرسه (سرویسِ ما یه تاکسی بود، من و حامد و احسان و ... آهان! بهروز که سال اوّلی بود و حسین که دوّم راهنمایی بود.) تفریحِ دمِ انتخاباتمون این بود که دمّ ستاد های انتخاباتی وایستیم و بریم پوستر بگیریم ازشون. راننده مون اساسی پایه بود. نه غُر می­زد نه بدش می­اومد. یه بار که رفتم تو ستادِ ری­شهری، پُر بود از پوستر و بروشور و اینا. دو نفر توش بودن. کلّی خوشحال شدن. یه عالمه پوستر بزرگ و کوچیک­شو دادن بهم. انقد که تازه بعد از تقسیم کردنشون، تا همین چند وقتِ پیش هم چند تاشو داشتم! پُشتِ پوسترا به دردِ نقاشی کردن و خطاطی با ماژیک می­خورد. ستادهای خاتمی کم بودن و پوستر هم نداشتن زیاد. همونایی هم که بود کارِ کارگزاران بود و کرباسچی (که الآن شده رئیسِ ستاد انتخاباتی کرّوبی). پوستر نمی­دادن به ما. می­فهمیدن که می­خوایم حرومشون کنیم. یه دونه ستاد- ستاد که نه. یه بنگاه املاک بود که تو اون یکی دو هفته شده بود دفتر ستادِ خاتمی- سرِ خیابونِ ما بود. انقد رفتم اونجا تا بالاخره از هر کدوم از پوستراش یکی دو تا گرفتم. چه حرصی می­زدم واسه اون پوسترِ معروفش که "او آمد، پرده و پر بگشایید.". پوستری بود که هنرمندا، سینماگرا و ناشرا واسه اش چاپ کرده بودن. همونایی که از دوران وزارت ارشادش تو دولتِ موسوی می­شناختنش. عکس خاتمی سیاه و سفید بود تو یه کادر که پایینش با گُل و مرغ پوشیده شده بود با یه بک گراندِ سورمه ای که انصافاً اون موقع همچین پوستری بی­نظیر بود. بالاخره یه دونه از اون هم گیرم اومد از یه جایی و هنوز هم دارمش. بعد ها توی انتخابات مجلس 78، دار و دسته­ی مشارکتی ها یه دونه پوستر شبیه اون رو واسه داداشِ خاتمی کار کردن. به جاش نوشتن "همرهِ یار آمد، پرده و پر بگشایید." متأسّفانه اصلاً به محمّدرضا خاتمی نمی­اومد!

-          اون موقع خبری ازروزنامه نبود به اون صورت. کیهان و اطّلاعات و همشهری و ... سلام هم بود و دو سه تای دیگه مثِ جمهوری اسلامی و جهان اسلام. ایران هم دو سال بود که داشت چاپ می­شد. "سلام" تنها حامیِ خاتمی بود. ما هم که بچّه بودیم. روزنامه نمی­خوندیم که. "کیهان ورزشی" و "دنیای ورزش" و "استقلال جوان" و... گاهی "ابرار ورزشی". البتّه "همشهری" رو مرتّب می­گرفتیم و هنوز هم ­طبقِ عادت می­گیریم. نزدیکای انتخابات، کرباسچی همه زورشو می­زد که یه جورایی توی همشهری از خاتمی حمایت کنه. یه ضمیمه پنجشنبه ها هم داشت. "روز هفتم". توی اون یه کمی راحت تر از خاتمی می­نوشتن. اون موقع یه بساطی بود سرِ حمایت ورزشکارا از کاندیداها. مثلاً حمایتِ استقلالی ها و ناصر حجازی یه مسأله حیثیتی بود!! همه جا می­نوشتن که از ناطق حمایت کردن. خودمو می­کشتم یه جا پیدا می­کردم که نوشته باشه از خاتمی حمایت کردن!! همینجوری. اَلَکیِ اَلَکی!!

-          اینجوری باهاش دوست شدم. دوّم خرداد وقتی می­شنیدم که توی حوزه های رأی گیری همه به خاتمی رأی می­دادن، ذوق می­کردم. هنوز هم دوستش دارم. همون روزایی که به هرکی می­رسیدی، می­گفت "خاتمی سوپاپِ اطمینانه" هم دوستش داشتم و اون روزهایی هم که می­گفتن "بی عُرضه اس"، باز دوستش داشتم. اون روزایی که خودِ مشارکتی ها طرحِ "عبور از خاتمی" راه انداخته بودن، از همه شون بدم اومد. و هنوز هم بدم می­آد. به نظر من، تابلوئه که "خاتمی" خوبه و این نیاز به هیچ سند و مدرکی نداره.  شاید رئیس جمهور خوبی نباشه (که اونم نسبی اگه حساب کنی­ می­بینی انقدی هم بد نبوده بنده خدا!) امّا خوبه. دروغ نمی­گه و به همین خاطر به دردِ سیاست نمی­خوره شاید.

-          امسال توی فنّی، وقتی ازش پرسیدن می­آی یانه؟ و جواب داد که ترجیح می­دم کسی بیاد که حسّاسیت کمتری روش باشه، با وجودی که دلم نمی­خواست کاندیدا بشه، امّا توی دلم خالی شد. با وجودی که منطق می­گفت نباید بیاد، وقتی خبر اومدنش رو توی سایتش خوندم، بغضم گرفت باز.  و باز وقتی دیدم همه، و بدتر از همه دار و دسته­ی کرّوبی دارن اذیتش می­کنن و دلم خواست که انصراف بده، وقتی تو این 2، 3 روز شایعه انصرافش جدّی تر می­شد هی انگار دلم نمی­خواست این اتّفاق بیفته. دیشب که بیانیه اش رو خوندم، باز توی دلم خالی شد. امّا آدم اگه یکی رو دوست داره، باید واسه خودِ اون آدم دوستش داشته باشه، نه واسه خودش. همه اونایی که گیر دادن که بمون، یه جورایی، کم یا زیاد، خاتمی رو می­خوان واسه خودشون. که بیاد و 4 سال بگذره و بعد باز بهش فحش بدن و بگن "بسّه دروغ".

-          انقدر خاتمی رو دوست دارم که دلم نمی­اومد و دلم نمی­آد که 4 و یا 8 سالِ دیگه پدرش رو در بیارن و انواع و اقسام اتّهام ها رو بهش بزنن و همین 4 تا دونه ریش سیاهش هم مثِ بقیه سفید بشه و دستِ آخر توی همون فنّی، همون حامیاش هم بهش بد و بیراه بگن. خاتمیِ رئیس جمهور رو نمی­خوام. دوست دارم همیشه در حسرتِ اینکه رئیس جمهورم باشه، بمونم امّا دیگه هیچ وقت رئیس جمهورم نشه. دوست دارم همیشه یادِ اون شبی بیفتم که فیلم انتخاباتی اش رو نشون دادن که بغض کرد و گفت: "وقتی هرکس از هر طریقی که به من دسترسی داره، از من می­خواهد که بیایم، من نمی­تونم خواسته خودم رو به اونا ترجیح بدم." امّا اون شب دیگه هیچ وقت تکرار نشه.

-          خوشحالم که انصراف داد. هر چند خیلی ها بگن "تو که 4 ماه نتونستی نامزدی­تو حفظ کنی، چه جوری می­خواستی 4 سال رئیس جمهور باشی؟". چه اهمّیت داره اصلاً؟ خوشحالم. که از این بازی کنار بره و همیشه دوستش داشته باشم. برای آن 8 سال تا ابد ممنون او هستم. هیچ طلبی از او ندارم و هیچ دینی به من نداره که بگم به خاطرش "باید" بیاد. 

پا نوشت:

1.        "در عاشقی گُریز نباشد ز سوز و ساز

اِستاده ام چو شمع مترسان ز آتشم"

شعری از حافظ که خاتمی روز ثبت نام انتخابات 80 توی وزارت کشور و جلوی خبرنگارا خوند.

بعد التحریر:

-          این مطلب رو اوّلین ساعت های 27 اسفند 87، بعد از بیانیه انصراف خاتمی از شرکت توی انتخاباتِ آینده نوشتم.

توضیح تصویر:

-          این طرحیه که من، همون 12 سالِ پیش، دوم خرداد 76، شب، از خاتمی کشیدم. اون موقع هنوز معلوم نشده بود که خاتمی رئیس جمهوره یا نه. تا فردا ظهرش که اخبار، پیام تبریک ناطق نوری به خاتمی رو پخش کرد. هی... یادش به خیر.

روحِ بهارانت کو؟

شهرِ خاموشِ من

 

شهرِ خاموشِ من! آن روحِ بهارانت کو؟

شور و شیداییِ انبوهِ هَزارانت کو؟

می­خزد در رگِ هر برگِ تو خونابِ خزان،

نکهتِ صبحدم و بویِ بهارانت کو؟

کوی و بازارِ تو میدانِ سپاهِ دشمن،

شیهه­ی اسب و هیاهویِ سوارانت کو؟

زیرِ سرنیزه­ی تاتار چه حالی داری؟

دلِ پولادوَشِ شیر شکارانت کو؟

سوت و کور است شب و میکده ها خاموش اند،

نعره و عربده­ی باده گُسارانت کو؟

چهره ها درهم و دل­ها همه بیگانه زهم،

روزِ پیوند و صفایِ دلِ یارانت کو؟

آسمانت، همه جا، سقفِ یکی زندان است،

روشنایِ سحرِ این شبِ تارانت کو؟

 

«آیینه ای برای صداها»، هفت دفترِ شعر محمّدرضا شفیعی کدکنی

خموشانه، صفحه 296

چه می جویی دگر تو؟

من چه دانم؟

 

مرا گویی: «کرایی؟» من چه دانم

«چنین مجنون چرایی؟» من چه دانم

مرا گویی: «بدین زاری که هستی

به عشقم چون برآیی؟» من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت

مرا گویی: «کجایی؟» من چه دانم

مرا گویی: «به قربانگاه جان­ها

نمی­ترسی که آیی؟» من چه دانم

مرا گویی: «اگر کُشته­ی خدایی

چه داری از خدایی؟» من چه دانم

مرا گویی: «چه می­جویی دگر تو؟

ورای روشنایی؟» من چه دانم

مرا گویی: «تو را با این قفس چیست

اگر مرغِ هوایی؟» من چه دانم

مرا راهِ صوابی بود گم شد

از آن تُرکِ خطایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا

به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمسِ تبریز

زمن یک تا دوتایی من چه دانم

 

«شمس پرنده»، 48 غزل از دیوان شمس تبریزی، صفحه 128

شرح احوالات

جهتِ در رفتن از زیرِ کار

-          خوبم؛ بارون می­آد. البتّه الآن بند اومده. امّا 2 روزه که باز داره بارون می­آد. دمِ غروب اگه هوا بخواد صاف شه، باز آسمونش رنگی می شه.

-          متحیّرم؛ داشتم از ولی عصر می­اومدم بالا. بارون تندِ بهاری یه کاری کرده بود با خیابون ولی عصر که ... سیل بود رسماً. همه دارن دنده یک آروم آروم می­رن. اینا که ماشیناشون بهتره از این خطِّ کناری با سرعت. سر تا پام خیس شد. خوب که چی؟ مثِ آدم برو خوب.

-          خوشحالم؛ یعنی خوشحال شدم کلّی. استقلال تو روزی که انتظارشو نداشتم قهرمان شد. 20 دقیقه آخرشو تو بوفه هنرهای زیبا دیدم. چه اوضاعی بود. ملّت 5 دقیقه به آخرش که مونده بود، می­خوندن: استقلال قهرمان می­شه، خدا می­دونه که حقّشه... اوّلاش جنتلمن نشستم بازی رو ببینم. بعدش گفتم که چی؟ مگه چند بار پیش می­آد اینجوری؟ انقد جیغ و داد کشیدم که تا فرداش صدام مثِ خروس شده بود.

-          نگرانم؛ خیال می­کنم نسلی که از ما چند سالی کوچیک ترن خیلی معلّقن. هیچّی هم واسه شون دلیل به حساب نمی­آد. یعنی از چیزی، از کسی عمراً حساب نمی­برن. نگرانم. ازاینکه یه روزی بیاد، نه خیلی دور، که دیگه واقعاً هیچ چیزِ مقدّسی وجود نداشته باشه. هیچ چیزِ محترمی.

-          منتظرم؛ امشب 22 و پنجاه دقیقه، «نود» داره. دوشنبه ها هم همینجوریه. اتّفاق خاصی هم نمی­افته ها. ولی آدم منتظرشه. عادل! دستت درد نکنه. همین که یه کاری می­کنی که آدم شوق داشته باشه واسه برنامه ات، خدا خیرت بده. اون «ورزش از نگاه دو» هیچ اتفاق پیش بینی نشده ای نمی­افته توش. جهانگیر می­شینه با 4 تا آدم دیگه. دورِ هم. داورم میارن ازش می­پرسن اینجا دُرُس سوت زدی. می­گه آره. می­گن خوب! باز خدا پدرشونو بیامرزه. یه کاری کرده بودن اوّلای لیگ. چند هفته تماشاگرِ نمونه هفته رو هم می­آوردن. بی­خیالش شدن ظاهراً. یه بار یه تماشاگرِ صبا رو آورده بودن که تو بازی پرسپولیس و صبا تو آزادی بود. بعد یارو گفت من طرفدار استقلالم! بعد جهانگیر گفت بچّه های ما یه سری تصویر گرفتن تو بازی از ایشون. با هم ببینیم. یارو نشسته بود. گاهی پا می­شد با دو تا انگشتاش یه سوت می­زد. بعد می­نشست سرِ جاش. اونوقت بین یه میلیون نفر به عنوان تماشاگر نمونه انتخاب شده بود. ایده عالی بود!

-          ناخوشم؛ دیروز دمِ صبح گمونم سرما خوردم یه کم. پنجره باز بود. صبح بارون گرفته بود و باد و ... سرد شده بود.

-          حال ندارم؛ باید برم بشینم سرِ کارام. امّا حال ندارم. نشستم دارم «شهرِ خیالات سبُک» به روز می­کنم.

-          خوشحالم؛ 2 ماه و خورده ای از تولّدم گذشته. امّا امروز کادو گرفتم. این ملّت چرا انقد بی­معرفت شدن؟ واسه خودم نمی­گم. واسه خودشون می­گم خوب. لذّتِ کادو تولّد گرفتن و حتّی کادو تولّد دادن... خوبه به خدا. اونم به جهنّم. چرا تبریک هم یادشون می­ره کم کم؟ خدا کنه سنّتِ کادو تولّد وَر نیفته یه وقت.

-          دلم تنگه؛ چند روزه که دلم تنگ شده واسه ح. چند شب پیش که داشتم واسه پیدا کردنِ یه سری عکس، عکسای 4، 5 سال پیش رو زیر و رو می­کردم، عکساشو دیدم. عکسای قدیما رو. دلم کلّی تنگ شد واسه اش. هنوزم هست. دلم نمی­خواد برم ببینمش انگار. همینجوری تنگ بمونه این دل فک کنم بهتر باشه. آخرش نفهمیدم خوبه یا بد. این که تاریخ یه بار اتّفاق می­افته. مصطفی یه چیزی می­گفت اون وقتا. یکی از این فلاسفه یه چیزی گفته بود. یه سنگی که تو یه رودخونه اس و رودخونه آبش جاریه و یه لحظه بعد نه این رودخونه اون رودخونه اس، نه این سنگه اون سنگه. یه چیزی تو همین مایه ها بود. در مجموع به نظرم خوبه که تکرار نمی­شه. حتّی اگه خیلی هم دلت بخواد.

-          شاکی­ام؛ یه ربع پیش یه شعری از مولانا خوندم. کلّی ذوق کردم. هی دارم فک می­کنم چه جوری به عقلش می­رسیده اینا رو بگه. بعد از دستِ خودم شاکی شدم چه طور تا حالا ندیده بودمش تو گزیده غزلیات شمس شفیعی کدکنی. حالا رفتم گشتم، دیدم اصلاً توش نیس. شاکی­ام فعلاً از دستِ شفیعی کدکنی. خیلی بهش اعتماد داشتم آخه.

-          کلّی خندیدم؛ یه فایل تصویری گذاشته بود سعید تو Facebook. یه یارویی داره ادای الهی قمشه ای رو درمی­آره. خیلی بی­نظیره. یادش هم که می­افتم خنده ام می­گیره. اینه:

http://www.youtube.com/watch?v=dmvdE-nul5c

-          راضی­ام؛ از این حرکتِ خودم راضی­ام که جهتِ در رفتن از زیرِ کار اومدم همینجوری شروع کردم به نوشتن. از این که وبلاگم به روز می­شه باز.

-          اعصابم خورده؛ اینترنت از صبح قاط زده. زنگ زدم، می­گه امروز با کُندیِ سرعت مواجه­ایم. بچّه ها دارن تلاش می­کنن دُرُس شه. گفتم پس دُرُس می­شه؟ گفت صد در صد!

-          قشنگه؛ این مصرع از یه شعرِ هوشنگ ابتهاج سایه اس. به دلم نشست. یه ماه پیش خوندمش حدوداً: هوای روی تو دارم، نمی­گذارندم...

-          امیدوارم؛ بعید به نظر می­آد که موسوی رأی بیاره با این اوضاع. امّا چه می­شه کرد؟ امیدوارم.

-          دیگه چیزی به عقلم نمی­رسه. مثِ بچّه خوب باید برم بشینم سرِ کارام. دیگه بازیگوشی بسّه.

عکس های من (8)

میدان تجریش، صُبح یکشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۸۷

ز خورشیدِ جهان صبح شدیم

بده آن باده­ی جانی که چنانیم همه

که می از جام و سر از پای ندانیم همه

 

همه سرسبز تر از سوسن و از شاخِ گُلیم

روحِ مطلق شده و تابشِ جانیم همه

 

همه در بندِ هوا اند و هوا بنده­ی ماست

که برون رفته از این دُورِ زمانیم همه

 

مُصحف آریم و به ساقی همه سوُگند خوریم

که جُز از دست و کَفَت می نستانیم همه

 

دلِ ما چون دلِ مُرغ است ز اندیشه برون

که سبُکدل شده زان رطلِ گرانیم همه

 

جانِ ما را به صفِ اوّلِ پیکار طلب

زان که در پیشرَوی تیر و سنانیم همه

 

در پسِ پرده­ی ظُلماتِ بشر ننشینیم

زان که چون نورِ سحر پرده درانیم همه

 

شام بودیم، ز خورشیدِ جهان صبح شدیم

گُرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه

 

مولانا جلال الدین محمّد بلخی، گزیده­ی غزلیاتِ  شمس

به کوششِ محمّدرضا شفیعی کدکنی، غزل شماره 384

 

و بیاریم سبد

ببریم این همه سُرخ، این همه سبز

 

-          دمِ عیدِ هر سال، یادِ همه­ی عید های قبل می­اُفتم. اینه که سال به سال، حسّش عجیب غریب تر می­شه. دلتنگِ همه­ی عید های قبل می­شم. امشب داشتم فکر می­کردم کاش می­شد آدم دلتنگِ عید های بعد بشه. چرا نمی­شه؟

-          اگه اینجوری می­شُد، اون وقت آدم وقتی به عیدِ سالِ دیگه می­رسید، غصّه اش نمی­گرفت که یه سالِ دیگه ام گذشت. اون وقت آدم تازه دلش وا می­شد. کیف می­کرد.

-          آدم حالش نمی­گرفت از این که روزا تُند تُند می­گذرن. آدم همیشه منتظر بود. منتظرِ اون چیزی که دلش واسه اون تنگه.

-          نمی­دونم همه اینجوری هستن یا نه. ولی انگار آدم همه اش یه جورایی تو روزهای الآنش دنبال گذشته اش می­گرده. خوب که چی؟ انگار همه اش مطمئنیم که روز هایِ پیشِ رو چیزی کم خواهند داشت از روزهای قبل. اینجوری قبل از رسیدن به روزهای بعد، تکلیفِ اونا رو معلوم کردیم. روزها به خودیِ خود هیچ طعمی ندارن. طعمش دستِ خودِ آدمه. اینو این روزا خیلی بهتر از قبل می­فهمم.

 

...ونپرسم که فوّاره­ی اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلبِ حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهایِ پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشتِ سر نیست فضایی زنده.

پشتِ سر مرغ نمی­خواند.

پشتِ سر باد نمی­آید.

پشتِ سر پنجره­ی سبزِ صنوبر بسته است.

پشتِ سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشتِ سر خستگیِ تاریخ است.

پشتِ سر خاطره­ی موج به ساحل صدفِ سردِ سکون می­ریزد.

 

لبِ دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب...

 

پرده را برداریم:

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ، زیرِ هر بوته که می­خواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پیِ بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبالِ فصول از سرِ گل­ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.

چیز بنویس.

به خیابان برود...

 

-          کاش همه مون، همیشه منتظرِ روزهایی باشیم که مطمئنیم بهتر از روزهای قبل خواهند بود. گمونم اینجوری حتماً احتمالِ بهتر بودنشون بالاتر می­ره. برای همه اونایی که دوستشون دارم، از تهِ تهِ دلم، سالِ 88 رو پُر از لذّتِ نابِ انتظار آرزو می­کنم. پُر از زندگی. پُر از روزهایی بهتر از روزهایِ قبلِ اون روزها.

 

-          خدایا. تو رو به بزرگی ات قسم می­دم که ما رو اسیرِ چیزهایی نکن که دوست نداری. خدایا. دستِ ما رو سفت بگیر، ببرمون اون جایی که خوب تر از اون جا نیست. خدایا. نگذار که خودمونو به بهای ناچیز بفروشیم. خدایا. از ما زیاد بخواه و قدرِمون رو نشونمون بده.

 

یا مقلّب القلوب والابصار

یا مدبّر اللیل والنهار

یا محوّل الحول و الاحوال

حوّل حالنا الی احسن الحال

 

-          بهارِ همه مبارک. J

 

برای بهارِ عزیز

نرم نرمک می­رسد اینک...

-          تا همین 2، 3 روزِ پیش دلِ خوشی نداشتم از اینکه هر روز نزدیک تر می­شه. همیشه از وسطای بهمن منتظر بودم. به تولّدم که می­رسید دیگه اون یه ماه چیزی نبود. امسال اینجوری نبودم. خیال می­کردم خیلی زود داره می­آد. الآنم همین خیال رو دارم. هر جور هم که حساب می­کنم انگار فوقِ فوقش 6، 7 ماه گذشته از عیدِ پارسال.

-          احساسِ دستپاچگی داشتم. مثِ حسّ آدمی که یهو مهمون داره می­آد واسه اش و نه حال و حوصله­ی مهمونو داره و نه یه دونه میوه تو یخچالش پیدا می­شه! (هه! این جمله آخر برگرفته از تمام سریال های تلویزیون بود!!) نمی­دونم این حس از کجا بود. شاید خیال می­کردم یه کارایی رو حتماً تا آخرِ 87 انجام خواهم داد و حالا که می­دیدم بارِشونو مجبورم با خودم ببرم به سالِ جدید، حسّ خوبی نداشتم.

-          یکشنبه شب نشستم کلّی فک کردم. دیدم با این وضعیت اگه صب کنم که بیاد، گند زدم به تنها دلخوشیِ موندگار زندگی. فک کردم اگه امسال منتظر نباشم دیگه سال بعد و سال بعدش واسه منتظر نبودنم عذاب وجدان هم نخواهم داشت. تصمیم گرفتم بی­خیال همه دغدغه هایی که می­دونم و نمی­دونم بشم. تصمیم گرفتم این 10 روز رو منتظر باشم. دوربینمو ور دارم برم تو کوچه دنبال درختی که شکوفه زده باشه. هر روز برم دمِ دکّه­ی روزنامه فروشی، ببینم کدوم مجلّه ویژه نامه عیدش دراومده. پیاده راه بیفتم تو شهر، قاطیِ هیاهویِ دمِ عیدِ ملّت، توی شهرکتاب، توی کتابفروشی های انقلاب. عیدی بخرم واسه خودم. هی برم از اون آقاهه بپرسم سی دی جدید اومده یا نه.

-          حالا دو سه روزه که منتظرم. نمی­دونم مثِ همیشه یا نه. امّا بهاری تر از قبلم، و حالم خوب تره. بهار رو باید جدّی گرفت. دیروز تو مترو داشتم فک می­کردم همه چیزهایی که یه زمانی همه­ی دلخوشی آدم بودن، الآن دیگه نیستن. حتّی تولّدِ آدم هم طعمِ قدیما رو نداره. امّا بهار، همیشه بهاره. همیشه، اگه آدم نخواد مقاومت کنه، بوش از همه جا می­آد. باد می­آد. یه جوری که هیچ وقتِ دیگه­ی سال نمی­آد. باید منتظرش بود. منتظر لحظه­ی تحویل سال. باید بشینی و تخم مرغ رنگ کنی تا این دلخوشی هم از دستت نره. تا بمونه واسه همیشه ات.

 

عکس های من (7)

زکویِ یار می­آید...

خیابونِ رودبار، نزدیکِ میدونِ مُحسنی، 21 اسفند 1387

نقشی بلند تر زده ایم

آن نگار کو؟*

 

ای دل، به کوی او ز که پرسم که یار کو

در باغِ پُرشکوفه، که پرسد بهارکو

 

نقش و نگارِ کعبه نه مقصودِ شوقِ ماست

نقشی بلندتر زده ایم، آن نگارکو

 

جانا، نوای عشقِ خموشانه خوش­تر است

آن آشنای ره که بُوَد پرده دار کو

 

ماندم درین نشیب و شب آمد، خدای را

آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

 

چنگی به دل نمی­زند امشب سرودِ ما

آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده دار کو

 

یک شب چراغِ روی تو روشن شود، ولی

چشمی کنارِ پنجره­ی انتظار کو

 

هـ. ا. سایه، "سیاه مشق"

-چشمی کنار پنجره انتظار-

صفحه 85

 

*3 بیت از شعر رو به دلخواه خودم حذف کردم.

 

این روزها...

آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود1

-          دو ماه و دوازده روزه که تو اینجا، شهرِ خیالاتِ سبک، خبری نیست. بیشترش مالِ گرفتاری هایِ این 2، 3 ماه اخیره. یکی دو هفته اس که سرم خلوت تر شده. هی هر روز یه گوشه ای می­نویسم : به روز کردنِ "شهرِ خیالاتِ سبُک". امّا هی این کارو نکردم. دنبالِ چیزی می­گشتم واسه نوشتن. رو یه دونه کاغذ هم هی مثلاً واسه خودم کوچولو کوچولو یادداشت کردم هر چی که هر جا دیدم یا به عقلم رسیده، که سرِ فرصت در باره اینا بنویسم. امّا اینا بهونه اس همه اش. اگه نوشتنت بیاد، می­آد. اگه نه، نه.

-          بعضی از دوستان این چند وقت یادداشت می­ذاشتن یا یه جوری سراغ می­گرفتن که بابا یه دستی به سر و روش بکش. ممنونم. شرمنده ام دیگه. اصولاً شاید گیر از منه که نوشتنِ این تو، اولویّتِ چندمِ زندگی ام به حساب می آد. شایدم گیر نباشه. لابُد همه چی همون جوریه که باید باشه. مثلِ همیشه.

-          راستی. داره بارون می­آد اینجا. صدای بارونِ نصف شب، بهترین موسیقیِ دنیاس. خداکنه همیشه همین جور باشه.

-          اتّفاق خاصِ این روزها FACEBOOK ه. نامه دعوتش 3، 4 هفته پیش واسه ام اومد. بعد از فیلتر شدن ORKUT هیچ تلاشی نکردم برای شکستنِ قفلش. بی خیالش شدم. بعد هم انواع و اقسام نامه ها میومد تو این سال ها. در باره سایت های مشابهش. دیگه رغبتی نبود به این کارا. غیر از Yahoo!360 هیچ کدوم رو عضو نشدم. نمی­دونم چرا این دفعه ACCEPT کردم. شاید یه ولعی بود. شایدم یه جور نیاز به بازیگوشی. یه کم Fun!! بعد فهمیدم که فیلتر بوده تا حالا. بازش کردن. اون تو که رفتم، احساس کردم ارتباطم با یه ملّت که قطع شده بود، دوباره وصل شده. همه ی دوستای قدیمی هم مدرسه ای. که هر کدوم یه گوشه دنیان الآن. یا ازدواج کردن. یا بچّه دار شدن. یه جاییه که آدم ها رو توی آکواریوم می­بینی انگار. روح نداره به اون صورت. اوّل قاط زدم. خواستم بیام بیرون. بعد دیدم که چی؟ همینه دیگه. باید پذیرفت شاید. و قدر دونست همین دیدنشون رو از راه دور. از پشتِ شیشه. نوستالژی در روزهای اوّل ویران کننده بود. امّا سعی کردم این بار ازش فرار نکنم.

 

-          FACEBOOK امکان خیلی توپّی برای آپلودِ عکس داره. می­تونی توش nتا آلبوم عکس بسازی. هر کدوم با سقف 60 تا عکس. همین رو تهونه کردم که برم سراغ عکس های قدیمی. عکس های 6، 7 سالِ پیش. مالِ روز های بعد از کنکور، مالِ روزهایِ خوشِ لیسانس، آتلیه5 و 6 و... شاید 2، 3 سالِ پیش... نه. 3، 4 سال دقیق تره! 3، 4  سال پیش تماشای عکس های قدیمم رو واسه خودم ممنوع کردم. دیدنِ عکس ها و هر چیزی که منو ربط می­داد به روزهایی که تموم شده، به خصوص اون موقع که هنوز انقدی ازشون فاصله نداشتم، خیلی اذیِتم می­کرد. من باز می­رفتم سراغِ خاطرات، و نتیجه دِپ زدن های عمیق بود. این دفعه امّا تصمیم گرفتم بشکنم این پُلُمپ رو. حالا راحت ترم. نمی­دونم. شاید علّتش اینه که دیگه فاصله گرفتم از اون روزها. دیگه مطمئنّم که اونا متعلّقن به روزهایی که گذشتن. و مهم تر این که روزهای جدیدی رو جایگزینّ اون روزها کردم. با آدم های جدید. حالا راحت تر می­تونم بچرخم توی اون روزها. انقدری اذیّت نمی­شم. ام م م م ... شایدم به نوستالژی عادت کرده باشم!

 

-          دو تا فیلمِ خوب تو جشنواره امسال دیدم. یادم نمیاد هیچ وقت 2 تا فیلم دیده باشم توی جشنواره. هر دو تا هم خوب بودن. "عیار14" پرویزشهبازی (کارگردانِ نفسِ عمیق) و "تردید" واروژ کریم مسیحی (17، 18 سال بعد از پرده آخر). امروز (یعنی دیروز) هم خیلی زور زدم که "درباره­ی الی..." رو ببینم. امّا نشد. دو بار رفتم دنبالش. یه بار سینما آزادی و یه بار سینما استقلال. امّا شدنی نبود. اقلّاً به دردِ من نمی خورد! همه گردن کلفت بودن تو اون قیامتی که به جای صف بر پا بود. خوشحالم که سالِ دیگه فیلم های خوب خیلی بیشتر از همه­ی این چند سال خواهند بود.

 

-          توی سایت جشنواره فیلم فجر، یه لینک بود واسه دیدنِ مراسم افتتاحیه و اختتامیه. من موقعی به سایت سر زدم که وسطای جشنواره بود. مشخّصاتمو وارد کردم، یه ای­میل اومد واسه ام و شناسه و رمز عبور داد. خیلی امیدی نداشتم که به دردی بخوره. از بچّگی آرزو داشتم که یه بار اختتامیه رو مثِ آدم از تلویزیون نشون بدن. چه حرصی می­خوردم اون موقع ها که راهنمایی و دبیرستان بودم وقتی نصف شب به صورت نصف و نیمه پخشش می­کردن. خلاصه تماشای مراسم اختتامیه فیلم فجر یه جورایی مثِ یه حسرت همیشگی بوده واسه من. امروز نزدیکای 7 و نیم، رفتم تو سایت. دیدم یه لینک جدید هست واسه پخش زنده. شناسه و رمز عبور رو وارد کردم و با کمال تعجب دیدم که می­شه! آقا! برای اوّلین بار توی عمرم کلّ مراسم اختتامیه رو به طور مستقیم تماشا کردم و هی منتظر بودم به اون جای جالبش برسه که حتماً همیشه در حسرتش می­سوختم. امّا خبری نبود. اصولاً آشِ دهن سوزی نبود. سیمرغِ آخر (فیلمِ برگزیده تماشاگران) رو هم دادن و تموم شد. داشتم فکر می­کردم که لابد دیگه هیچ وقت روزِ اختتامیه هیچ ولعی نخواهم داشت برای دیدنش. و خوب. نفهمیدم مثلاً واسه چی همیشه از من دریغش می­کردن.

 

-          خاتمی 2،3 روز پیش رسماً اعلام کرد که نامزد انتخابات ریاست جمهوری 4 ماه دیگه می­شه. دلم می­خواست که نامزد نشه. یعنی دل که نه. اگه دلم می­خواست، وقتی دیدم اومدنی شد که قند تو دلم آب نمی­کردم. عقل و منطقم اینو می­گفت. فکر می­کردم اگه میرحسین بیاد بهتره. خودشم ظاهراً همین جوری فک می­کرده. حتّی خیال می­کردم شاید تو این اوضاع، کرّوبی گزینه بهتری باشه برای ریاست جمهوری نسبت به خاتمی. امّا چند وقت پیش فکر می­کردم به این که همه این حرفا کشکه. رییس جمهورت باید کسی باشه که بتونی دوستش داشته باشی. 2 ماه پیش که برای سخترانی اش رفتم فنّی، فهمیدم که قدّ همون 11 سال پیش دوستش دارم. الهی که سال دیگه این موقع کسی رییس جمهورم باشه که برای تماشای سخنرانی اش ولع داشته باشم با وجودی که بدونم حرفِ جدیدی هم نخواهد بود.

 

-          با ورق زدنِ روزهای رفته، به این فکر می­کنم که تنها دلخوشی واقعی و تنها لذّتِ نابِ زندگی، وجود و حضورِ آدم هاییه که از تهِ تهِ دلت دوستشون داری.

 

-          ... و به این فکر می­کنم که چقدر سخته تنها زندگی کردن. تنها زندگی کردن یعنی این که زیرّ دینِ هیچ کس جُز خودت و خدا و آدم هایی که لطفشون بی­دریغه نباشی. و به این فکر می­کنم که چقدر باید ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به کار باشن تا آدم بنده­ی آدم نشه و عاقبتش به خیر بشه.

 

-          چیزهایی موند برای بعد. ایشا ا... زود به زود تر بنویسم و نذارم که خاک بگیره این شهر. فعلاً تا بعد.

 

 

پی نوشت:

1-       آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

از قیصر امین پور، دفتر شعرِ آینه های ناگهان، "آواز عاشقانه"

 

از مولوی ...

رحمی کن، بیا!

 

پرده بردار، ای حیاتِ جان و جان افزایِ من

غمگسار و همنشین و مونسِ شبهای من

 

ای شنیده وقت و بی­وقت از وجودم ناله ها

ای فکنده آتشی در جمله­ی اجزای من

 

در صدای کوه افتد بانگِ من چون بشنوی

جفت گردد بانگ کُه با نعره و هیهای من

 

ای زهر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاکتر

صورتت نی، لیک مقناطیس صورتهای من

 

چون ز بی ذوقی دلِ من طالبِ کاری بود

بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من

 

بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نَقل و عقل

هریکی رنجِ دماغ و کُنده ای بر پایِ من

 

تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوستر

تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من

 

ناگهان در نا امیدی یا شبی یا بامداد

گوئیم: «اینک برآ، بر طارم بالای من.»

 

امشب از شبهای تنهایی است، رحمی کن، بیا

تا بخوانم برتو امشب دفترِ سودای من

 

درد و رنجوریّ ما را دارویی غیر تو نیست

ای تو جالینوسِ جان و بوعلی سینای من

 

مولوی، "گزیده­ی عزلیّات شمس"

به کوشش محمّدرضا شفیعی کدکنی

غزل شماره 318

 

از ما گذشته است

بگذار باز هم...

 

...آه، ای شباهتِ دور!

ای چشم هایِ مغرور!

 

این روزها که جُرئت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دستِ کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیالِ تو باشم

بگذار...

      بگذریم!

 

قیصر امین پور، "آینه های ناگهان"

جرئت دیوانگی، صفحه 32

 

عکس های من (6)

1، 2، 3، 4، 5

ما و مسلمانی ما

گُم شده، گُم کرده

-          توی مرکز خرید پردیس2 کیش، نمازخونه رو اتّفاقی پیدا می­کنم. فک می­کنم به این که اگه صبر کنم تا برسم تهرون، قضا می­شه. یه راه فرعی که از راسته فروشگاه ها منشعب می­شه منو می­رسونه به یه راهروی دیگه که یه طرفش نمازخونه اس و یه طرفش بخش اداری و از پلّه ها که بری پایین می­رسی به دستشویی­ها. می­رم وضو می­گیرم و برمی­گردم سمت نمازخونه.

-          توی نمازخونه که می­رم. می­بینم که کفش عین بیرونه. همون سنگی که بیرونه. فقط دمِ درش نوشته که لطفاً با کفش وارد نشوید. با مزّه اس که وقتی نود و نمی­دونم چند درصدمون به صورت رسمی مسلمون هستیم، باز باید دمِ درِ یه جایِ تابلویی مثِ نمازخونه نوشت که لطفاً... یه کتابخونه اس که توش یه سری قرآن و کتاب دعاس و قفسه پایین یه چندتایی سجّاده که تا شده و شلخته ریخته روی هم. مُهر ها هم توی یه جعبه که نمی­دونم جعبه چی بوده قبلاً. ولی مارک داره. هیچ کس توی نمازخونه نیس. یه سجّاده ورمی­دارم و یه مُهر و یه گوشه ای پهن می­کنم و می­شینم روش.

-           تویِ اتاق رو نگاه می­کنم. اوّل ذوق می­کنم که دیواراش اقلّاً فرق داره با بیرون. کفِ صیقلی اش بیخودی یادِ حرمِ امام رضا می­اندازدم. از این خیال ذوق می­کنم باز. دیوارها آجُریه. یه چیزی تو مایه های آجر نما که آجر نما نیست. بیشتر مث کاشی می­مونه. کِرِم رنگ و شبیه آجرِ سه سانتی. دیوارها از کمر به پایین از یه چیزای دیگه پوشیده اس مثِ همون بالایی ها امّا با لعاب آبی. از این آبی های معنویت زا! دیوارِ چپ همینجوری هی الکی رفته تو. یعنی عرض اون ورِ اتاق با این ورش کلّی فرق داره. این تورفتگی ها هرکدوم لابُد تحتّ تأثیرِ نیروهاییه که از اون ورِ دیوار، از طرفِ فروشگاه ها وارد شده.

-          دمِ درِ اتاق با یه چیزایی از جنس همون سرامیک ها با همون آبیِ معنویت زا مشبّک درست کردن. یعنی از مشبّک توی اتاق رو می­بینی و سمتِ چپت درِ نمازخونه اس. یادِ ورودی مسجدِ سپهسالار می­افتم که مسجد رو نشونت می­ده امّا بعد می­چرخی و از اون ور واردش می­شی. کی قراره چی رو از این سوراخ ها ببینه مثلاً؟

-          دو تا قابِ بی­ربط روی دیوارها چسبوندن. یکی سوره یاسین و اون یکی یه ساعت دیواری که پایینش نوشته یا علی ابن موسی الرضا. یه گُل منگُلی هایی هم یه جاهایی بین آجرا درست کردن که معنویت رو به حدّ اعلا برسونن توی اتاق 15، 16 متری که هر یه ربع یه نفر به زور میاد توش. یادِ مسجد هایی می­افتم که 2 سالِ پیش تو کُنگ و هنگام و بندر لنگه و لافت دیدم و هیچی تزیین نداشتن. سادگی شون عجیب آدمو می­بردن تو خودش. خیال می­کنم خوبه که هیچّی تزیین نباشه تو کار. امّا یادِ صحنِ گوهرشاد هم می­افتم با اون همه تزیین و انواع و اقسام خط و رنگ که باز می­بردت تو آسمون. فکر می­کنم به طنزی که در همه چیزمان نهفته که نه، آشکار است.

-          یه نفر می­آد تو. سجّاده و مهر برمی­داره و چند قدم جلوتر از من پهن می­کنه. می­آد مشغول خوندن نماز بشه. پشیمون می­شه. سجّاده رو جمع می­کنه و می­ره کنارِ دیوارِ روبه­رو. اونم مثِ همین یکی رفته تو، امّا باز دوباره نرفته تو. اومده بیرون. و این تو رفتگی یه طولِ سجّاده رو توی خودش جا می­ده. اونجا پهن می­کنه و می­خونه. کیف می­کنم از این کارش. فکر می­کنم که چرا واسه من مهم نبود پس؟ مگه باید حتماً تو حرم رضا باشی که بگردی دنبالِ کُنج؟ چه می­دونم.

-          به این فکر می­کنم که این جور گوشه ها لابُد جای خوبی هستن واسه نماز. به پلانِ یه نمازخونه فکر می­کنم پُر از دیوار که تو رفته و اومده بیرون و هیچ دو تا تورفتگی روبه­روی هم نیستن. خیال می­کنم طرحِ بدی نیست برای نماز خوندن. معماری از سه طرف محدودت کنه و تو پناه بگیری توی اون. باز فکر می­کنم که همچین نمازخونه غیرمتعارفی خوبه اصلاً؟

-          همون­جور که نشسته ام، سَرَمو بر میگردونم. پُشتِ سرم یه پنجره گُنده می­بینم. تا حالا ندیده بودمش. شبه و چیزی از بیرون نمی­بینم. فکر می­کنم که خوبه چه منظره ای داشته باشه پنجره نمازخونه؟ اصلاً خوبه پنجره باشه توش یا نه. پا می­شم می­رم دمِ پنجره وامیستم.­ بیرونو نگاه می­کنم. 4،5 تا مخزنِ جمع آوریِ زباله اس. یه حیاطِ خلوت که کلّاً مالِ زباله اس انگار. می­گم خاک تو سرت با این پنجره ات. مجبورت کرده بودن مگه؟

-          نمازمو خوندم. می­گم همین که اینواینجا ساختی، دستت درد نکنه. وصله پینه ای، رفعِ تکلیفی یا هر چیزِ دیگه. بازم خوب بود. نیم ساعتی نشستم و پامو دراز کردم و به کلّی چیز فکر کردم. اصلاً چه خوب که ملّت نماز نمی­خوندن. چه خوب که خلوت بود و دنج. پا می­شم و می­آم بیرون. قاطیِ هیاهوی جمعیت.